گنجور

 
نسیمی

در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد

جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد

گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین

اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟

گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری

زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد

در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل

زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد

ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی

هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد

خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند

هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد

در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی

گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد

سر شراب عشقش مست مدام داند

هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد

پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او

روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد

مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن

با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد

برهان حسن رویت شد هادی نسیمی

ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد