گنجور

 
نسیمی

دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد

جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد

تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو

زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد

دل ز زلفش برگرفتم تا نهم جای دگر

جان ز من بستد روانش باز برد آنجا نهاد

هر زمان در کشور دل غارت عقل است و دین

لشکر عشق رخش تا دست بر یغما نهاد

سر اسما بر ملک مخفی نماند بعد از این

دانه خال رخش چون نقطه بر اسما نهاد

تا کمال دلبری ایزد به ابروی تو داد

فتنه چشم تو از حد رفت و پا بالا نهاد

آن که در آیینه روی تو روی حق ندید

نام او را در حقیقت عشق نابینا نهاد

عشق آن زیبا نهادم در نهاد افتاد و من

در نهادم نیست الا عشق آن زیبا نهاد

چون نداری مثل و همتا هم به سیرت هم به حسن

عارف حق بین از آن نام تو بی‌همتا نهاد

تا صبا واقف شد از اسرار زلف و عارضت

راز جان عاشقان را جمله بر صحرا نهاد

تا به دست دل نسیمی دامن زلفت گرفت

پای رفعت بر فراز طارم مینا نهاد