گنجور

 
نسیمی

ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد

دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد

ز عشق، آن که ندارد حیات لم یزلی

نصیب او بجز از مردن و ممات مباد

دلی که عابد بیت الحرام روی تو نیست

عبادتش بجز از سؤ و سیئات مباد

دوای درد دل خود به درد اگر نکنی

دلا به درد دلی چون رسی دوات مباد

بجز وصال تو ما را اگر مرادی هست

میسرات حصولش ز ممکنات مباد

چو روح ناطقه جانی کاسیر زلف تو نیست

همیشه راه خلاصش ز شش جهات مباد

اگرچه زلف سیاه تو لیلة الاسراست

مرا جز آن شب قدر و شب برات مباد

صلات و قبله من هست اگر بجز رویت

چو عابد صنمم قبله و صلات مباد

چو حسن روی تو درویش را زکات دهد

فقیر عشق تو محروم از این زکات مباد

دلی که جز رخ و زلف تو بازدش شطرنج

به هر طرف که نهد رخ به غیر مات مباد

اگر نه رزق حسن صورت تو می دانم

نعیم جان و دل من ز طیبات مباد

ز عقد زلف تو شد مشکل نسیمی حل

که کار زلف تو جز حل مشکلات مباد