گنجور

 
نسیمی

آن که بر لوح رخت خط الهی دانست

بنده عشق الهی شد و شاهی دانست

آن که می گفت که روی تو به مه می ماند

چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست

زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر

آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست

چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟

قیمت ترک کماندار سپاهی دانست

گرچه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش

منکر دل سیه از چهره کاهی دانست

اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن

از میانش به کنار آمد و ماهی دانست

تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن

طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست

به جز از کار غمت هرچه دلم کرد آن را

همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست

دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق

این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست

گرچه ماند به رخت لاله، ولی نتواند

هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست

واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس

این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست

تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا

عارف حق شد و از فضل الهی دانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode