گنجور

 
نسیمی

ساقی سیمین برم جام شراب آورده است

آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است

چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش

(همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)

(نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب)

کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است

مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز

گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است

عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست

خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است

تا به دور چشم مست یار بفروشد به می

بر در میخانه مولانا کتاب آورده است

ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق

موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است

پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،

از می ای کان غمزه مست و خراب آورده است

آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش

باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است

شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا

آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟

ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت

صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است

چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست

جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟