گنجور

 
نسیمی

از می عشقش کنون مستم نه هی

بی می عشقش دمی هستم نه هی

جز کمند زلف عنبرچین او

نقش زناری دگر بستم نه هی

ای که می گویی به جان رستی ز عشق

من ز جان از عشق او رستم نه هی

دل ز جوی عشق می گوید بجه

من حریف این چنین جستم نه هی

با سر زلفش دلم عهدی که بست

بشنوی روزی که بشکستم نه هی

چون بدارم دامن وصلش ز دست

من در آن سودا از آن دستم نه هی

عروة الوثقی است آن گیسوی او

چون توانم گفت بگسستم نه هی

عهد «قالوا» بسته ام روز الست

من جز آن «قالوا» و آن لستم نه هی

دام زلفش هست شست حوت جان

دل به تنگ آید از آن شستم نه هی

چون قدش را سرو گفتم یا بلند

در ره همت چنین پستم نه هی

تا نسیمی حق نشد سر تا قدم

یک زمان از پای ننشستم نه هی