گنجور

 
نسیمی

ای به میان دلبران زلف تو بر سر آمده

گل ز رخ تو منفعل، لاله به هم برآمده

دیده ندیده، تا جهان هست، به لطف قامتت

بر لب جویبار جان سرو سمنبر آمده

گرچه نهد بر آسمان مسند حسن مه، ولی

سلطنت جمال را روی تو در خور آمده

چشم جهان به خواب خوش هیچ ندیده تاکنون

فتنه چنین که در جهان روی تو دلبر آمده

طبع و مزاج و آب و گل هست تو را، ز جان و دل

ای همه حسن و جوهرت روح مصور آمده

ای ز درم به فال سعد آمده باز، مرحبا

چون تو که دید دولتی کز در کس درآمده؟

گرچه خوش است در نظر حسن و طراوت قمر

هست به چشم اهل دل روی تو خوشتر آمده

توبه چگونه نشکند گوشه نشین، که در جهان

چشم و لب تو هریکی با می و ساغر آمده

هست نسیمی گدا آنکه ز فیض فضل حق

دیده عشق پرتوش معدن گوهر آمده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode