گنجور

 
نسیمی

باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته

وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته

شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر

سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته

ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته

وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته

تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت

هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته

ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما

زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته

ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت

از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته

از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان

سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته

این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن

سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته

این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود

چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته

ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون

هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته

ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب

جان من آشفته را در اضطراب انداخته

ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن

وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته

ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته

وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته

تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی هم‌نفس

بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته