گنجور

 
نسیمی

ماه اگر خوانم رخت را، نیست مه تابان چنین

سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین

خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو

در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین

آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او

هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین

بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو

بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین

آنکه می خواند به سروت گو بجو عمر دراز

در چمن سروی به بار آرد گل خندان چنین؟

با لبت هم نسبتی هست آب حیوان را مگر

روحپرور نیست آب چشمه حیوان چنین

گر تو بر فرقم نهی شمشیر، پیشت می نهم

گردن طاعت، که باید بنده فرمان چنین

دیده خون می گرید از شوق رخت، واحسرتا

گر بماند حال زار دیده گریان چنین

بسته ای عهد وفاداری و می آری به جا

کو وفاداری که باشد بر سر پیمان چنین؟

می‌رود در خون عاشق دست‌ها رنگین نگار

زان جهت رنگین به خونم کرده‌ای دستان چنین

هست درمان از تو دردم آفرین بر همتت

درد عاشق را کنند اهل دوا درمان چنین

ای نسیمی رخ ز جور ماهرویان برمتاب

با جفا خو کن که باشد عادت خوبان چنین