گنجور

 
نسیمی

گر طالب بقایی اول فنا طلب کن

واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن

بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی

بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن

ای طالب هویت فانی شو از انیت

اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن

گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو

کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن

ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن

بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن

گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی

پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن

گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد

زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن

آیینه صاف باید تا رو به تو نماید

آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن

چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا

اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن

در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!

سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن

گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی

بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن

حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان

بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن

(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی

در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)

از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان

(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)

اسرار کدخدایی در خانه دو عالم

در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن

دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی

او داشت این دم آن دم، این دم ز ما طلب کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode