گنجور

 
نسیمی

بیار باده که عید است و روز می خوردن

چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن

بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را

چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟

جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم

به کید سامری ایمان نخواهد آوردن

سجود قبله روی تو می کنم زانرو

که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن

مرا محبت روی تو در دل سوزان

چه آتشی است که هرگز نخواهد افسردن

ایا که منکر میخانه و خراباتی

بیا و گوش به تسبیح باده کن در دن

چو سرکه، رو چه عجب گر ترش کند زاهد

طریق صوفی خام است غوره افشردن

چو گل به بوی رخت جامه چاک خواهم کرد

میان ما و تو حیف است پیرهن بر تن

چگونه پیش وجود تو نفی خود نکنم

که آفتاب رخت محو کرد هستی من

طریق و رسم دوبینی رها کن ای احول

که یک حقیقت و ماهیت است روح و بدن

بیا که چشم نسیمی به نور رخسارت

چنانکه دیده یعقوب شد ز پیراهن