گنجور

 
نسیمی

شبی چون شمع می خواهم که پیش یار بنشینم

ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم

نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد

چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم

نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را

به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم

لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد

کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم

چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سراندازم

چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم

خیال یار تا باشد انیس و همنشین من

شود بر من گل و ریحان اگر در نار بنشینم

لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد

شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم

مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم

که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم

من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر

نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم

منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون

چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم

ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن

روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم

غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل

چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم

منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم

نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم

منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق

محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم

چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من

نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم