گنجور

 
نسیمی

صورت رحمان من آن روی نکو دانسته‌ام

چشمهٔ حیوان ز آب روی او دانسته‌ام

گرچه با من باد صبح آن بوی جان‌پرور نگفت

از کجا یا از که دارد من به بو دانسته‌ام

خاکروب کوی عشقم در حقیقت چون صبا

تا ز فرّاشِ طریقت رُفت و رو دانسته‌ام

دفتر طامات گو بر من مخوان زاهد که من

گرچه رندم حاصل این گفت و گو دانسته‌ام

شستم از جان دست و گشتم طالب وصلت به دل

سالک عشقم طریق جست و جو دانسته‌ام

قصهٔ واعظ مگویید ای عزیزان پیش من

زان که من افسونِ آن افسانه‌گو دانسته‌ام

گر ندانم زرق و سالوسی، مکن عیبم که من

رسمِ شاهدبازی و جام و سبو دانسته‌ام

جان ز گفتارم بیابی گر بگویم شمّه‌ای

آنچه از اخلاق آن پاکیزه‌خو دانسته‌ام

دل به زلف و غبغبش دادم که طفل عشق را

ناگزیر است از چنین چوگان و گو، دانسته‌ام

ای که می‌گویی که خواهی شد ز عشق او هلاک

نیستم نادان، من این معنی نکو دانسته‌ام

چون نسیمی شسته‌ام از خرقه و سجاده دست

الله الله بین چه نیکو شست و شو دانسته‌ام