گنجور

 
نسیمی

دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر

چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر

چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا

لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر

چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان

زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر

دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب

هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر

از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد

تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر