گنجور

 
نسیمی

صاحب نظران قیمت سودای تو دانند

خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند

بردار ز رخ دامن برقع که محبان

از شوق جمال گل تو جامه درانند

تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست

بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند

از کوی خودم گر تو برانی که نرانی

غم نیست اگر جمله آفاق برانند

بر حال محبان نظری کن ز سر لطف

در آتش شوق تو صبوری نتوانند

آنند گدایان درت کز سر همت

بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند

ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت

مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند

دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان

گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند

آنان که شدند از نظر عید رخت شاد

فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند

بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی

مانند نسیمی به جمالت نگرانند