گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

از آن پس بر دیو شد نامدار

چنین گفت با هم نبرد آن سوار

که ای دیو خیره سر و تیره جان

ببینی کنون خنجر جان فشان

درآویخت با پهلوان شیر نر

برآمد خروشیدن هر دوبر

همی خواست آن گرد یزدان پرست

که آن دیو دژخیم را بسته دست

بسی حمله کردند بر یکدگر

سرانجام پور یل نامور

کمندی بینداخت در گردنش

به خاک اندر آورد تیره تنش

فراوان بکوشید دیو نژند

که خود را رهاند ز خم کمند

به بازو درآورد و اندر کشید

به نیرو زمین را ز هم بر درید

سپهبد به زین در بیفشرد ران

برانگیخت از جا هیون گران

سوی گُرزه گاوسر دست برد

بزد بر سرش سخت بشکست خورد

تجانو از آن زخم بی هوش گشت

بیفتاد برخاک و بی توش گشت

سپهبد طلب کرد ایرانیان

بدان تا ببندندش اندر زمان

چهل پاره زنجیر پولاد بند

ببردند پنجاه پاره کمند

ببستند دست و سر و پای او

به زنجیر بردند از جای او

درختی گشن بود هفتاد رش

بفرمود شیر اوژن کینه کش

بدان بند پولاد زنجیر سخت

ببستند آن دیو را بر درخت

نگهبان برو کرد صدمرد گرد

گرانمایه گردان با دستبرد

چو برگشت و تیره شب آمد به تنگ

ز هم بازگشتند گردان جنگ

فرامرز با لشکر نامدار

به فیروزی و فتح آن کارزار

طلایه فرستاد بر کوه و دشت

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت

ستیزنده آن دیو بی ترس و باک

به گردون برافشاند از چهره خاک

بزد دست و بگسست زنجیر و بند

زبیخ آن درخت گشن را بکند

بغرید از آن نامداران به مشت

به خواب اندرون چند نامی بکشت

به دست اندرون داشت شاخ درخت

بترسید لشکر از آن تیره بخت

هیاهو برآمد ز چپ و ز راست

ندانست کس کان چه فریاد خاست

سپه زان هیاهو ز جا خاستند

صف و قلب لشکر بیاراستند

سپهبد به تندی برآمد ز خواب

بپوشید جوشن ز روی شتاب

نشست از بر بادپای سمند

به یک دست گُرز و به دیگر کمند

نهاده به سر خود و تن پوست ببر

بیامد به کردار جنگی هژبر

برآویخت با دیو چون نره شیر

و یا پیل جنگی نهنگ دلیر

کمندش به دست اندرون داد خم

برو پر ز چین کرد و دل را دژم

بیامد سوی دیو جسته ز بند

بینداخت بر دیو دون آن کمند

ز بند کمندش دد شوربخت

بجست و بینداخت به وی درخت

بزد بر سر اسب آن شیر مرد

سمندش به پهلو درآورد درد

سپهبد به تیغ گران دست برد

برآورد و زد بر سر دیو گرد

نیامد برو زخم یل کارگر

دگر باره آن دیو پرخاشخر

یکی سنگ برداشت بر جایگاه

ز صد من فزون بود سنگ سیاه

بینداخت آن سنگ بر پهلوان

سپر بر سر آورد گرد جوان

بزد بر سر سنگ و بشکست خرد

نیامد شکستی به سالار گرد

فرامرز از آن جنگ دلتنگ شد

چو زین گونه با دیو در جنگ شد

سوی تیرکش تیرآورد دست

یکی تیر پولاد پیکان برست

که آن تیر کردی به آهن گذار

بزد نامور بر تجانوی خار

چو پشت کمان بر زه خم گرفت

خم چرخ گوشه فراهم گرفت

برآمد به کردار بارنده ابر

ز شاخ گوزنان خروش هژبر

بزد تیر بر سینه تیره بخت

دگر باره آن گرد فیروز بخت

برو بر ببارید باران مرگ

چنان چون ببارد بهاران تگرگ

ز باران الماس پیکان خدنگ

زمین کرد بر دیو وارونه تنگ

تن دیو شد چون تن خارپشت

ز الماس فر خدنگش بکشت

چو دیدند ایرانیان جنگ اوی

که دیو اندر آمد ز بالا به روی

یکایک گرفتند خنجر به چنگ

بکردند بر هندوان کار تنگ

برفتند تازان سوی لشکرش

شد آگاه گردان نام آورش

به ناچار رزمی بیاراستند

یکی رستخیز از نو آراستند

به یک دست لشکر کیانوش گرد

بدان لشکر هند یک حمله برد

بیفکند از ایشان فراوان به تیغ

نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ

ز دست دگر شیر جنگی تخوار

به دست اندرش گُرزه گاو سار

بزد خویشتن را در آن رزمگاه

ز هندو زمین گشت سرخ و سیاه

ز خون کوه و هامون برابر شده

درو اسب جنگی شناور شده

فتاده تن هندوان تیره جان

ازو خون چو رودی همی بد روان

شب تیره و زنگی تیره رنگ

نه راه گریز و نه جای درنگ

سپاهی بدین گونه مردان کار

برآمد از ایرانیانشان دمار

چنین است آیین آوردگاه

سرت داد باید چو خواهی کلاه

نخست ای خردمند والا گهر

اگر نام خواهی بگو ترک سر

برفتند از آن هندوان هرکه زیست

بدیشان همی بخت بر می گریست

سوی رای بردند از آن آگهی

که از هندوان گشت گیتی تهی

از این نو رسیده سوار دلیر

سرنامداران شد از رزم سیر

به ژرفی از ایشان بپرسید شاه

ز کار سپاه و ز آوردگاه

که از کیست اندیشه گفتگوی

چه مرد است این گرد پرخاشجوی

بگفتند با رای کان پهلوان

که آمد به کینه سوی هندوان

جوانست و گیتی ندیده هنوز

نپوشیده گرد گل از مشک توز

بدان زورمندی نباشد هژبر

همی برخروشد به کردار ابر

دو بازوش چون ران پیل دمان

بر و کتف و یالش چو شیر ژیان

هنرکس ندیده است هرگز نبود

از آن بیشتر کان دلاور نمود

تجانو که از دست او در ستیز

ندیدی ژیان پیل راه گریز

به چنگال آن شیر مرد دلیر

چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر

به گُرز و سنان و به زوبین و تیغ

ندارند از آب و آتش گریغ

نه از آتش و آب و از تیغ و تیر

نه از خاک و باد و هژبر دلیر

جهاندیده آن شیر خیره شود

مگر شهریارش پذیره شود

ندانم ازین پس که زان پرهنر

چه آید در این کشور و بوم و بر

که با او نبرد آورد گاه رزم

که او رزم دارد همی سور و بزم