گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بیامد به سوی بیابان چو گرد

در آن گه که شد برفلک شید زرد

خرامان به سوی بیابان رسید

زدیده همین دیدبانش بدید

که آمد گرانمایه گرگ سوز

به نیروی دادار گیتی فروز

فرامرز را دل زجا بردمید

پذیره شدن را پیاده دوید

نگه کرد و دیدش پر از خواسته

همه تن به زیور بیاراسته

بدو گفت کای سرور راستان

تو با گرگ گویا زدی داستان

تو در دیو جنگی خروشان بدی

از ایدر به پیکان دیوان بدی

چو رفتی چنین شاد باز آمدی

چه بوده کزین سان دراز آمدی

چو بشنید زو سرور سیستان

بدو گفت بیژن همان داستان

ببوسید چشم گرامی به مهر

که بی تو مبیناد چشم سپهر

خرامان چنان دست بیژن به دست

جهان پهلوان شد به جای نشست

همه شب سخن رفت از آن دیو و گنج

زگفتار دیو و ز تصویر و رنج

همه خیره شد دیده لشکرش

از آن تاج و شمشیر و انگشترش

همه هندوان را شگفت آمد این

که بیژن فروبست بر دیو زین

بدو گفت کای نامور فر و مند

به هند اندرون شد به یک ره بلند

سزد گر برآید به چرخ برین

به شمشیر هندی بشوید زمین