گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ببستند مه را به مریخ عقد

به مفلس بدادند آن گنج نقد

چو بودش به زور و هنر دستبرد

زمیدان جهان گوی خوبی ببرد

ببردند مه را به خلوت سرای

چو شد بسته کابین آن دلگشای

چو در خلوت خاص شد گیو گرد

بیامد بر ماه با دستبرد

همین خواست مانند گستاخ وار

درآرد مر آن ماه را در کنار

زتندی برآشفت بانوی گرد

نمود آن جهانجوی را دستبرد

بزد بر بناگوش او مشت سخت

بدان سان که افتاد از روی تخت

دو دست و دو پایش به خم کمند

ببست و به یک کنجش اندرفکند

به خود غره بودن هم از جاهلیست

که بهتر مطاعی هم از عاقلیست

خدایی که بالا و پست آفرید

زبردست هر زیر دست آفرید

به گستاخی خویش دلخسته شد

زدلخستگی تنگ بربسته شد

به هرکاری چون بنگری در نهان

همانا کسی از تو به درجهان

که بود اندر این بوستانش نوا

که به زو نبد بلبل خوش نوا