گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو آن فتنه را دید کاوس کی

طلب کرد آن پهلو نیک پی

جهان پهلوان بود اندر شکار

به شش روزه ره دور از ایران دیار

به پیشش فرستاده ای رفت زود

به تیزی چو آتش به تندی چو دود

بر او چنان رفت تند و دمان

که بیرون جهد همچو تیر از کمان

به رستم رسید او به یک شب شتاب

بدو گفت از آن رزم و بزم کباب

وزان پس بدو داد پیغام شاه

که زود آی ای گرد لشکرپناه

چو بشنید رخش او به زین درکشید

به گردان لشکر یکی بنگرید

از آسیب نعلش بنالید رکاب

زمین زیر سمش نیاورد تاب

چو بشنید رخش اندر آن راه تیز

همی کرد چون آتش گرم خیز

نه سست گشت این و نه آن کند ماند

چنین تا به یک روز خود را رساند

که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس

نخستین یکی فتنه انگیخت توس

همه تن ز سر تا در آهن شده

که کوهی همه آهنی تن شده

زسوی دیگر بود گودرز و گیو

درافکنده در ملک ایران غریو

زسوی دگر زنگه شاوران

به پولاد بد غرق جنگ آوران

همه مرکبان زیر زین خدنگ

درآورده تن را به خفتان جنگ

زیک سوی گرگین میلاد بود

همه لشکرش غرق پولاد بود

زسوی دگر اشکش بر نشست

زره در بر و تیغ هندی به دست

همه ملک ایران به جوش و خروش

در و دشت شد مرد پولاد پوش

سراسر بدو گفت کاوس کی

از آن پرهنر بانوی نیک پی

چو بشنید رستم برآمد به رخش

به میدان درآمد گو تاج بخش

چنان نعره ای از جگر برکشید

سرافیل صور قیامت دمید

سپه را شد آکنده زان مغزگوش

پرید از سر سروران مغز و هوش

بیفتاد از دستشان تیغ جنگ

به زین بر نبد هیچ جای درنگ

از آواز شیرنر اسبان رمید

به تن در کسی را روان نارمید

پس از نعره گفتا به آواز سخت

که آیید جمله به نزدیک تخت

سلیح ها کنید از تن خویش دور

که نبود نکو جنگ هنگام سور

بیایید تا من کنم کارتان

که چون آرم آزرم پیکارتان

فکندند شمشیر از کف سپاه

برفتند شرمنده نزدیک شاه

برآراست کاوس جشنی ز نو

کنون داستان شگفتی شنو

به تخت کیان شاد بنشست شاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی بارگه کرد آراسته

درو چل ستون زر بپیراسته

نهاده در او چارصد صندلی

همان در میان تخت شاهنشهی

برتخت شه  نیم تخت ز زر

نشسته بدو رستم نامور

نشستند گردان ایران همه

شبان بود رستم دلیران رمه