گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

مگر مردمی خیره دانی همی

جز این را ندانی نشانی همی

تو را از دو گیتی برآورده اند

به چندین میانجی بپرورده اند

نخستین به فطرت پسین شمار

تویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین

چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین

چو کاری بیابی بهی برگزین

به رنج اندر آری تنت را رواست

که خود رنج بردن به دانش سزاست

به رنج اندر است ای خردمند گنج

نیابد کسی گنج نابرده رنج

نه گشت زمانه بفرسایدش

نه این رنج و تیمار بگزایدش

ازو دان فزونی وز او دان شمار

بد و نیک نزدیک او آشکار

ز یاقوت سرخست چرخ کبود

نه از باد و آب و نه از گرد و دود