گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

زبس رنگ و افسون و نیرنگ وفن

زپیشش برفتند آن چار تن

برفتند یک نیمه از تیره شب

نهانی زگفتارها بسته لب

بیامد سیه مرد با سی هزار

زگیلان،تبردار وزوبین گذار

شب تیره وهول دشمن به جای

فرو برده هریک به دست وبه پای

سیه مرد گفت ای سواران نیز

همانا که دارید راه گریز

زبهر شما راه دارم همی

شب تیره این است کارم همی

بگویید تا مردمان که اید

چنین خیره پویان زبهر چه اید

چو در پیش دیدند چندان سپاه

جز از راستی به ندیدند راه

چنین گفت دانای فرسوده سال

سوی کژی از هیچ گونه مبال

که کژی اگر چند گیرد فروغ

سرانجام،هرکس بداند دروغ

تخواره بدو گفت ای نیکنام

یکی از فرامرز دارم پیام

درودت همی گوید و بازگفت

سزد گر بمانی زکارم شکفت

که ما را زمانه چه آورد پیش

کنون چند کس را زخویشان خویش

فرستاده ام تا به بیرون روند

مگر زین بلا جان به بیرون برند

سزد گر نمایی یکی مردمی

کجا مردمی بهتر از آدمی

گر این چار تن را به شب ره دهی

سپاسی از این کار بر من نهی

که دانا یکی داستان زد درست

که نیکی به از بد که آید به مشت

اگر نه رسد که به کوه ای پسر

رسد باز مردم ابر یکدگر

کنون ما چهاریم بی رخت ویار

نبیره سرافراز زال سوار

دو دختند دخت جهان پهلوان

ز پشت زواره دو دخت جوان

سیه مرد بشنود و پاسخ فزود

به پاسخ بسی مهربانی نمود

که من پهلوان را یکی بنده ام

نگه دارم این پند تا زنده ام

فراموش کی گردد آن روزگار

که چون شد گریزان ازو شهریار

من ولشکرمن پیاده به دشت

زشه بازگشت وبه ما برگذشت

اگر خواستی او به شمشیر تیز

مرا با سپه کرده بد ریزریز

ولیکن نه چندان بزرگی نمود

که با او بزرگی توانم فزود

مرا با سپه بارگی دادو ساز

چنین آید از مردم سرفراز

دگر بر در نیمروز از معاف

گرفت ورها کرد بی کبرولاف

کنون گر به پاداش کوشم همی

دو چشم خرد را بپوشم همی

ولیکن بدان کم بود دستگاه

رسانیم نیکی بدان نیک خواه

به فر بزرگی بدانست شاه

که امشب یکایک ببرید راه

به شادی خرامید از ایدرکنون

که من شاه را خود نگویم که چون

ازوداشتند آن دلیران سپاس

چنین است پاداش نیکی شناس

به رفتن نیامد از ایشان درنگ

شب وروز،پویان به سان پلنگ

بریدند آن راه دشوار ودور

به کشمیر رفتند نزدیک صور

سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت

بگفت آنکه در راه،کس را نیافت

چراغی که برخیزد از روی آب

برآید به سوزنده پر عقاب