گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

به دینارگون گشت دریای قیر

بزد بر دل موج خورشید پیر

به دروازه ها لشکر انبوه شد

زجوشن در شهر چون کوه شد

ندیدند کس را به دیوار بر

نه آواز نه جنبش جانور

سواری یکی نیزه بنهاد زود

به باره برآمد به کرداردود

چو او بی گمانه پلی بازکرد

فرورفت دروازه را بازکرد

به شهر اندرآمد سراسر سپاه

نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه

به فرزانه گفت ای سرافراز پیر

شتابان بروکاخ دستان بگیر

همانا کسی بر درش بگذرذ

و یا در پرستنده ای بنگرد

همانگه بیامد منادیگری

خوش آواز مردی زبان آوری

که شاه جهان گفت بیش از سه روز

نخواهم که باشید در نیمروز

چهارم که یابم کسی را به شهر

نیابد زما جزغم ورنج،بهر

کسی کو سر زال پیش آردم

زدل، رنج واندوه برداردم

به یزدان که بر تخت بنشانمش

روا باشد او گر پدر خوانمش

سپاهش چو این گفته بشنید ازوی

همه شهر از و شد پر از جستجوی

کسی را زدستان نبود آگهی

تو گفتی جهان شد زدستان تهی

سه روز اندرآن شهر،بیدار بود

همه نالهه زار و فریاد بود

زمردان نماند اندر آن شهر،کس

زن و کودک و خرد ماندند بس

چهارم تهی گشت شهر از سپاه

در اندیشه زال زر ماند شاه

رخ زال بیچاره بی رنگ شد

در آن زیر هیزم دلش تنگ شد

غم ناچریدن در او کارکرد

به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد