گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ز دو روی لشکر بیاراستند

صف گوی و چوگان بیاراستند

ز یک رو سرافراز شیر ژیان

ابا ده دلاور ز ایرانیان

ز روی دگر شاه فرطورتوش

ابا ده جوانمرد با رای و هوش

ز میدان چو برخاست گرد نبرد

برآمد خروشیدن دار و برد

سوار اندر آمد به پیش سوار

بر آمد ز چوگان به کیوان غبار

گه این کرد هوی و گه آن برد گوی

دژم کرده رخسار با گفت و گوی

سواران ایران و گرد دلیر

بر گوی رفتند مانند شیر

یکی گوی زد پهلوان بلند

تو گفتی که بر اوج مه بر فکند

هر آن گه که بر گوی چوگان زدی

ازو گوی گردان سرافشان شدی

بدان سان شدی در هوا ناپدید

تو گفتی که گردونش بر خود کشید

هنوز از هوا نامدی بر زمین

که آن شیردل پهلوان گزین

به زخمش چنان تیز برداشتی

که هرکس که دیدیش پنداشتی

کجا از خم ماه نو گوی بجست

بشد راست بر دامن مه نشست

گر از دام عقرب شدی گوی مهر

گرفتش به بر باز گردون سپهر

به میدان در از زخم چوگان او

نیارست رفتن کسی پیش گو

سواران که با او به میدان بدند

همه نامداران و گردان بدند

از آن زخم چوگان فرو ماندند

بسی آفرین ها بدو خواندند

زمانی چو بگذشت ازین گونه کار

برآسود از گوی بر نامدار

ز میدان سوی کاخ و ایوان شدند

سوی رامش و بزم شادان شدند

نهادند بر کف می لاله رنگ

پریچهره بر دست مزمار و چنگ

به مستی چنین گفت فرطورتوش

بدان پر خرد مرد با رای و هوش

که نزدیکی شهر یک روزه راه

یکی مرغزار است و نخجیرگاه

سزد گر بدان جا گذاری کنیم

یکی هفته آنجا شکاری کنیم

فرامرز گفتش که فرمان توراست

تویی مهتر و رای و پیمان توراست

سپهبد چو از کوه بنمود تاج

به دل پر به مشک و به زنگار عاج

نشستند بر اسب گردان شاه

ابا شیردل پهلوان و سپاه

سوی دشت نخجیر کردند روی

همه راه شادن و نخجیرجوی

جهاندار فرطورتوش گزین

ابا رهنما موبد پاک دین

جدا می نگشتند از پهلوان

به هر جا که او تیز کردی عنان

برابر بدندی ابا او به هم

بدان تا ببیند از بیش وکم

هنرهای آن شیرمرد دلیر

ابا غرم و گوران و آهو و شیر

پدید آمد از دشت نخجیر و گور

به دلهای گردان درافتاد شور

جهان پهلوان بارگی تیز کرد

برآورد از آهو و گور گرد

یکی گور نر دید گرد دلیر

که می آمد از برز بالا به زیر

یکی نره شیر از پس او دمان

همی شد خروشان دمان و ژیان

خدنگی بزد بر بر گور نر

به تیزی برآورد از گور  سر

گذر کرد و از سینه گور تیر

برآمد به پیشانی نره شیر

ز مغزش برون رفت تیر خدنگ

بیفتاد بر دشت کش بی درنگ

بدین گونه بر دشت نخجیرگاه

بکردش همان گور و آن دو تباه

دگر باره آمد یکی شیر نر

بغرید بر پهلو نامور

چو آن از کمان باز بگشاد شست

بزد سینه دد ز تیرش بخست

به جنگ اندر آمد دد تیز چنگ

پس و پشت آن شیروش گشت تنگ

دو چنگ اندر آورد و زد ای شگفت

سرین سمند سپهبد گرفت

دلاور بپیچید بر دشت کین

کشید از میان تیغ بر پشت زین

بزد بر میان دهان خنجرش

جدا کرد از تن دو گوش و سرش

بیفتاد بر جای شیر ژیان

به زاری برآمد روانش ز جان

یکی شیر دیگر ز دنبال گور

نشسته برآورده از گور شور

براند از پسش پهلو نامور

بدان تا نماید ز مردی هنر

چو نزدیک شد به گور و به شیر

همی شیر بالا بد و گور زیر

بزد تیغ زهرآب گون شیرمرد

به یک زخم مر هر دو را پاره کرد

چنان راست زد تیغ مرد دلیر

که شد نیمی از گور بر نیمی ز شیر

اگر هر دو نیمه بسنجد کسی

نبودی به هم بر فزونی بسی

به یک تیر پرتاب دو غرم نر

همی تاختند از پس یکدگر

خدنگی بینداخت مرد جوان

بزد بر بر غرم تیره روان

شد از سینه غرم پیشین برون

نبد پر و پیکان تیرش به خون

یکی گاو کوهی چو کوه روان

ز کوه اندر آمد به صحرا دوان

برانگیخت بالای با توش و تاو

چو شیر اندر آمد به نزدیک گاو

ببازید شست از بر پشت اسب

بغرید مانند بانو گشسب

گرفتش همی گردن و یال و شست

بپیچید و کردش ابر خاک پست

پلنگی یکی گور افکنده بود

همان گور اندر کفش زنده بود

چنان تاخت اسب آن یل تیزچنگ

که بربود گور از کف آن پلنگ

چو آن گور از دست آن در ربود

بیامد دگر باره برسان دود

بزد چنگ و بگرفت یال پلنگ

بگردید بر گور زد بی درنگ

بشد تازه پس شاه فرطورتوش

بسی آفرین کرد زین زور و توش

به دل گفت زین سان نبیند کسی

چو این نامداری به گیتی بسی

بدین شیرمردی و این زور و فر

بدین سرفرازی و چندین هنر

ندید و نبیند چو کیوان و هور

کزو چشم بد باد پیوسته دور

کسی کش بر دیو و شیر و پلنگ

ندارد ز پیکار اوشان درنگ

خدایا نگه دار این گرد شیر

بماناد پیوسته شاد و دلیر

چو یک چند در دشت نخجیرگاه

ببودند رامش کنان با سپاه

از آن جا سوی شهر بازآمدند

دلارای و با کام و ناز آمدند

نشستند یک ماه دیگر به بزم

بیاسود سرها سراسر ز رزم

سر ماه دستور فرطورتوش

چنین گفت با شاه پاکیزه هوش

که گر چند رامش خوش و خرمست

نخوانمش دل پر خره در غمست

هنر گر کنون کار این پهلوان

ببیند یکی شاه روشن روان

دل شه ز گفتار او تازه گشت

بدو شادمانی بی اندازه گشت

چو دخته شد از نامدار انجمن

پراکنده گشتند سران تن به تن

بدو گفت کز کار این نره شیر

جوان می شود گونه مرد پیر

به مردی و دانش به رای و خرد

همی از سپهر برین بگذرد

بدو گفت دستور کای شهریار

خردمند و اندر جهان نامدار

بدین نامور شیرمرد جوان

سرافراز و با داد و روشن روان

بهانه نماندست از هیچ روی

کنون رای و اندیشه او بگوی

بفرمود کاخترشناسان روند

به درگاه خسرو تن آسان روند