چنین گفت با نامداران خویش
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پور جهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست و از نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
ز هنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار کیفر بریم
چه گویید و این را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد ز هر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
ز نخجیر و رود و می و بزم جان
ببین و بدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فرهمند آیدت
به دیدار و گفتار و خورد و نشست
به هر آزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
ز دانش بپرسند چندی سخن
گر ایدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر درست و به دل هوشیار
به مردی ستور و به دانش سوار
وفا دارد و مهر و رای و خرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور و فر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیوند او
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چو آید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه و دشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ و جان و پی
زمستان و سرما بدین راه دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان و از اژدها
ز سرما و گرما ز هر دو بلا
همان جادو و اژدر و دیو و غول
کزو درد و رنجست و هم بیم و هول
همان کرگدن دیو بی ترس و باک
که از ابر مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدون گر این شیروش مرد گرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مردی و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش و حق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در و بام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
ز لعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت و خز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار پیش ایستاده به پیش
به کف بر می و چشم ها نیم مست
ز نسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس ز عنبر ز مشک تتار
چو ایوان از آن مشک بویا شده
ز خنیاگران کاخ گویا شده
چو با زیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
ز آهنگ و آوای بانگ و خروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.