گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو هرکس سخن گفت از پهلوان

همان شاه گردان و نام آوران

پس آن دیو گویا زبان برگشاد

همی کرد کار فرامرز یاد

نخستین ز راه نژاد و گهر

سخن گفت از آن پهلو نامور

نژادش یکایک بدیشان شمرد

ز رستم بشد تا نریمان گرد

ز کورنگ و اترط همی کرد یاد

چنین تا به جمشید بردش نژاد

هم از مادرش دخت گودرز شیر

که با فر و برز است و با دار و گیر

بدین سان که گفتم نژادش کنون

هنرهاش باشد از این در فزون

خردمندی و فر و اورنگ او

مهی و جوانی و آهنگ او

اگر چند گویم از این در سخن

به گفتار هرگز نیاید به بن

کنون سیزده سال باشد کنون

که تا این هنر مند با رهنمون

همی پوید اندر جهان نامجوی

گهی نام جوی و گهی کام جوی

بسا گرگ و شیر و پلنگ و نهنگ

که از گرز او پست شد روز جنگ

بسا دیو جنگی و نر اژدها

که از تیغ تیزش نیابد رها

چه مایه حصاری که از کوه و دشت

که از سم اسبش همی تازه گشت

بسا کارزاری نبرده سوار

بسا شیر دل پهلو نامدار

که از جنگ او روی برگاشتند

بدو کام و امید بگذاشتند

پدرش آن سپهبد جهان پهلوان

نگهدار ایران و پشت گوان

ز هنگام شاه جهان کی قباد

کمر بسته دارد به مردی و داد

همه کشور ترک و ماچین و چین

بدان گونه تا مصر و بربر زمین

بگردید یکسر به نعل ستور

برافکند از آن انجمن گرد و شور

ز دیوان مازندران در نبرد

ز خنجر به گردون برافشاند گرد

به تنها تن خویشتن رزم جست

نجست از کسی یاری اندر نخست

ز جادو از دیو و از اژدها

یکی را نیامد ز تیغش رها

نماندست اندر جهان هیچ کس

که بر رزم او باشدش دسترس

همان سام نیرم که بودش نیا

سرافراز و با رای و با کیمیا

به هنگام عهد فریدون شاه

به مردی کمر بست بر گردگاه

همان کرگساران مازندران

بپرداخت آن یل به گرز گران

هزار و صد و شصت دیو دمان

که بودند هریک چو شیر ژیان

که در کرگساران بزرگان بدند

سرافراز و تند و سترگان بدند

گرفتار بند کمندش شدند

به خواری همه زیر بندش شدند

چه با اژدها و چه با نره دیو

چه با شیر و دیو و چه با گرد نیو

یکی بد به رزم اندرون شیرمرد

که بر وی برافشاند گرد نبرد

بدین مرز کاکنون تو داری نشست

نشان پی اسب و گرزش بسست

به خویشان ضحاک در بوم چین

به خنجر سیه کرد روی زمین

نریمان که بد باب سام سوار

همان است آوازه اش در دیار

چوگرشسب خود در جهان کس نبود

که با او توانست رزم آزمود

اگر گویم از کار آن نامدار

به چندان بود ناید اندر شمار

همانا شنیده بود تاجور

ز کردار مردی آن پرهنر

که با من هراس و همان اژدها

چه کرد آن دلاور به تیغ جفا

کنون این جوان از نژاد چنین

خردمند و با گرد و با آفرین

به رخ همچو ماه و به بالا چو سرو

به تن ژنده پیل و به رفتن تذرو

دو بازوش ماننده ران پیل

بجوشد زآوازه او رود نیل

هنر با نژادش که گفتم همه

به نزد تو ای شهریار رمه

همانا که از صد یکی بیش نیست

چو او نامور در جهان کس نزیست

چو این گفته بشنید فرطورتوش

به دلش اندر آمد از آن کار هوش

پدید آمد آن شاه را آرزو

که بیند یکی چهر آن نامجو

چو از باد شب پشت خور خم گرفت

رخ هور چادر فراهم گرفت

برآمد یکی دیو گرد از جهان

همه آشکارا بشد زو نهان

برفتند هرکس به دل تندرست

چو خور چهره روز روشن بشست

یکی تیغ زر آبگون در گرفت

جهان را بدان تیغ در زر گرفت

بیامد سیه دیو نزدیک شاه

اباو دلیران ایران سپاه

چنین گفت با شاه فرطورتوش

که ای شاه بینای با رای و هوش

ببودن در این شهر بسیار گشت

دل مهتر از ما پرآزار گشت

کنون پاسخ نامه باید نوشت

به خوبی و نیکی چو حور از بهشت

تو نیز از بزرگی و داد و خرد

همان کن که در مردمی می سزد

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که ای نیک دل سرور نامدار

یک امروز دیگر بر ما بپای

که تا پاسخ نامه آرم به جای

تو با شادمانی به ایوان خرام

ز رفتن مبر هیچ امروز نام

که ما رای پیوند او ساختیم

ز بیگانگی دل بپرداختیم

سیه دیو آن گفته بشنید و رفت

ابا نامداران سوی کاخ تفت

نشستند با او دلیران به هم

به می تازه کردند روی دژم