گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

درین گفتگو بد که از ناگهان

خروشی برآمد که ای پهلوان

تو آنی که گویی به مردی منم

که کوه گران را زبن برکنم

منم شیردل نامدار از مهان

به مردی همی پویم اندر جهان

به خنجر کلان کوه را بستدم

سپاهی بر آن گونه بر هم زدم

اگر مرد رزمی تو ای پهلوان

یکی پای داری چو کندآوران

ببینی کنون زخم شمشیر تیز

تو را گویم از گردش دار و گیر

به مردی کنون پای بر جای بدار

که بر تو کنم روز رخشنده تار

منم شیر جنگی سیه دیو فام

بیابم هم اکنون ز کار تو کام

سپهبد چو بشنید برجست زود

بپوشید جوشن به کردار دود

بر افکند برگستوان بر سمند

به فتراک بربست پیچان کمند

فرو برد گُرز گران را به زین

به بالا بر آمد چو کوهی به کین

خروشید کای دیو ناسازگار

هم آوردت آمد برآرای کار

به خنجر من این دشت دریا کنم

ز بالای تو کوه پهنا کنم

چنانت بپیچم من ای بدنژاد

که ناری از آن پس کلان کوه یاد

خروشید دیو اندر آن تیره شب

ز تندی به گفتار نابسته لب

به زیر اندرش بادپایی چو ابر

بیامد به نزدیک غران هژبر

یکی سهمگین کوه بد بدگمان

تو گفتی زمین بود زیرش نوان

ز پولاد ترگ و ز آهن قبای

بپوشیده اندام سر تا به پای

چو آمد به نزدیک گرد دلیر

دو گرد دلاور چو غرنده شیر

در آن تیره شب در هم آمیختند

تو گفتی به همشان در آمیختند

به زخم تبرزین برآشوفتند

سران را به خنجر همی کوفتند

چو چندی بکوشید گرد دلیر

سوی چپ بتازید چو نره شیر

کشید از میان تیغ والاگهر

فروکوفت بر تارک دیو نر

شب تیره و تیغ زهرآبدار

چنان بود بر ترک جنگی سوار

تو گفتی که خورشید بر آبنوس

فشاند همی خورده سندروس

بدان گونه تا مهر زرین چراغ

برافروخت بر روی هامون و راغ

همی حمله کردند بر یکدگر

یکی را ز بد سر نپیچید و بر

سرانجام گرد دلاور ز جای

برآمد یکی تند بفشرد پای

درآمد سوی راستش همچو گرد

سنان دار نیزه بر او راست کرد

بزد بر کمربند آن بد گهر

تو گفتی بدرید کوه و کمر

برآوردش از جا چو کوه سیاه

بیفکند خوارش بدان رزمگاه

دو دست از پس پشت بربست سخت

بدو گفت کای دیو برگشته بخت

کجات آن همه مردی و کام و لاف

بدادی سر خویشتن از گزاف

نبرم سرت زان که ننگ آیدم

اگر چون تو سیصد به چنگ آیدم

دو گوشش به خنجر همانگه بسفت

دو نعل گران اندرو کرد و گفت

که اکنون برلشکرم رهنمای

چو خواهی که ماند سرت را به جای

سیه دیو گفت ای گو بی همال

خداوند کوپال و اورنگ و یال

به مردی کسی دست بر من نیافت

همان شیر نر گرد اسبم نیافت

بسی نامور کاردیده سوار

که از من رمیدند در کارزار

کسی تاب شمشیر و گُرزم نداشت

سپهر از نبردم همی سر بگاشت

گمانم چنین بد که اندر زمین

نباشد کسی کو به هنگام کین

بر اسب من افشاند از باد گرد

وگر باد گردد به روز نبرد

ز بس مردی و نیروی و یال تو

همان بنده فر و گردی تو

به هر جا که گویی تو را ره برم

زمانی ز رای تو برنگذرم

ولیکن مرا اندر این کوهسار

بسی گنج و تاج است و هم گوشوار

غلام و پرستار و هم زیر دست

همان اسب و اسباب و فرش نشست

که گرد آوریدم به روز دراز

کشیدم بدین کوه خارا فراز

بمان تا بیارم همه پیش تو

که پر درد بادا بداندیش تو

سپهبد چو زین گونه گفتار دید

دل دیو بدخو پرستار دید

پراندیشه شد گفت تو جادویی

به مکر و فریب و بد و بدخویی

بدین گفت شیرین و چربی زبان

ز من برد خواهی سرت رایگان

سیه دیو برجست و سوگند خورد

به روز سفید و شب لاجورد

به مردی و گردی و تخت وکلاه

به شمشیر و گُرز و به خورشید و ماه

که من از ره داد گویم سخن

از این گفت با من تو دل بد مکن

فرامرز دانست کو راست گفت

که سوگند با مردمی بود جفت

و دیگر که از خویشتن داد داد

ازو بد نشانی گرفتن به یاد

اگر دیو بینی اگر آدمی

چو در وی بود مایه مردمی

سخن هاش بپذیر و دل برشکن

به ویژه که از داد راند سخن

جوان سرافراز فرمانروا

ازو بند بگشاد و کردش رها