گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب

جهان شد چو دریای یاقوت آب

شب از بیم شمشیر خون در مصاف

بدرید شعر سیه تا به ناف

سپهبد سوی چشمه آمد پگاه

بدان تا بشوید هم ا زگرد راه

یکی ماه رخ دید چون ارغوان

نشسته به نزدیک آب روان

به بالا به سان یکی نارون

سیه زلف مشکین شکن بر شکن

به رخسار خوش تر ز باغ بهشت

تو گفتی ز جان دارد آن مه سرشت

دو ابرو به کردار چاچی کمان

ز غمزش بسی تیر بد در کمان

چو او تیر غمزه بینداختی

تن عاشق از دل بپرداختی

فرامرز یل چون پری را بدید

شگفتی ازو لب به دندان گزید

بدو گفت کای ماه با زیب و فر

چه جویی به تنها ازین چشمه در

سروشی تو ای ماه رخ یا پری

که دل ها چو جان ها همی پروری

چنین داد پاسخ کزین گفتگوی

ندانی کت آمد به دل آرزوی

منم دختر شاه فرطورتوش

جهان دار و با فر و با رای و هوش

کجا بر پری سر به سر پادشاست

ز برج بره تا به ماهی وراست

بگفت این و در چشمه شد ناپدید

دل پهلوان از غمش بر تپید

دلش پر شد از مهر آن ماهروی

پراندیشه گشت و به دل چاره جوی

ز چشمه روان گشت با درد جفت

پر از غم بیامد به یاران بگفت

که ای نامداران روشن روان

پری برد از من دل و هوش و جان

ز مردی مرا سوی بازی فکند

به بازی به دام غمم کرد بند

ز مهر آتشی زد به جان اندرم

که گر بگذرم زین سخن نگذرم

بکوشم بپویم به گرد جان

مگر آشکارا شود این نهان

که این آرزوها به دست آورم

و گر سر به خواری به شست آورم

نه اندیشه از دیو و از اژدها

نه از تیر و شمشیر و گرز و بلا

گوان چون شنیدند گفتار او

بپژمرد دلشان به آزار او

ندانست کس نام فرطورتوش

دل هر کس از غم پر آورد توش

به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی

که ای نامور گرد پرخاشجوی

سه روز و سه شب تا به هنگام خویش

جدا مانده ایم از سر راه خویش

سپه نیست آگه ز گفتار ما

وزین تیره گون روز بازار ما

ز نادیدن پهلوان بی گمان

پر از درد باشند تیره روان

کنون سوی لشکر بباید شدن

نباید درین کار دم بر زدن

چو لشکر ببینی به روشن روان

ز تو شاد گردند پیر و جوان

از آن پس بر آن راه رو کت هواست

چو بر ما و لشکرت فرمان رواست

چو بشنید گفتار مهتر پرست

نشست از بر زین و تیغی به دست

سوی لشکر خویش جستند راه

سراسیمه جویان دل از غم تباه

وز آن سو سپاه جهان پهلوان

شب و روز با درد و غم ناتوان

همه روز پوینده بر دشت و کوه

سپهدار جویان بدی با گروه

به هرچند جستند کم یافتند

سوی منزل و جایگه تاختند

به ناکام بایست آنجا بدن

نشایستشان بی سپهبد شدن

وز آن سو سپهبد به کوهی رسید

بد از بس بلندی سرش ناپدید

کشیدی ز تندی سر اندر سحاب

ندیده سرش طیر پران عقاب

شب اندر جهان چادر مشک فام

بگسترد بر روی زرین خیام

فرود آمد آن شیردل پیش کوه

ز مهر پری روی گشته ستوه

گهی مهر دلبر بدش غمگسار

گه از بهر لشکر بنالید زار

از آن کوه ناگه خروشی بخاست

برافروخت آتش ابر دست راست

همان آتش تیزدم برفروخت

تو گفتی در و دشت خواهد بسوخت

سپهبد نظاره بر آن کوه سر

بر آن آتش تیز انبوه بر

چنین گفت کان آتش تیزدم

کزویست بر چرخ گردون ستم

همانست کز دور بیننده دید

که ما را بدین سو ز لشکر کشید