گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سیه دیو پویان و تازان برفت

خرامان سوی کوه تازید تفت

ز تاج و ز تخت و ز در و گهر

غلام و فرستنده و سیم و زر

هم از اسب و از اشتر و گوسفند

ز گاوان که بر کوه و در می روند

بیاورد چندان که هرکس که دید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

سپهبد بدان گنج خیره بماند

نهانی همه نام یزدان بخواند

بپرسید از دیو کین خواسته

کزو روی کشور شد آراسته

بگویی که چون گرد کردی همه

چنین گوسفندان و اسب و رمه

سیه دیو گفت ای جهان پهلوان

ز هنگام ضحاک تا این زمان

بدین کوه و این دشت دارم نشست

جهانم چو یک مهره بد زیر دست

بدین کوه سر هر شب آتش کنم

دل گمرهان را بدین خوش کنم

ز نزدیک و از دور هرکس که دید

که آتش به گردون زبانه کشید

نباشند آگه ز نزدیک من

ز تیغ و سنان و ز آهنگ تن

بیایند نزدیک من بی گمان

اگر لشکری باشد ار کاروان

به یکبارشان پاک بی جان کنم

دل و دیده شان زار و پیچان کنم

همه چارپا و همه خواسته

نمانم که مویی شود کاسته

بیارم نهم از بر کوهسار

تو این کوه را خوار مایه مدار

که امروز اگر تا به صد سالیان

ببینند این کوه کیشانیان

بیابند از این کوه دینار و گنج

شوند از کشیدن سراسر به رنج

ز دینار و گنجم خود اندازه نیست

همان گوهر و لعل از اینجا بسیست

فرامرز از آن ماند اندر شگفت

ز گفتارش اندرزها برگرفت

که این دیو چندین بپیمود آز

بسی مردمان آوریده به کاز

بفرمود تا بار کرد آن همه

به پیش اندر افکند گنج و رمه

سوی لشکر خویشتن کرد روی

سیه دیو پیش اندرون راه جوی

چو خور از بر باختر زد درفش

همی گشت رنگ زمانه بنفش

سپهبد به لشکرگه خود رسید

یکایک سران سپه را بدید

همه برنهادند بر خاک سر

به نزد جهاندار فیروز گر

که دیدند او خرم و تندرست

نبایست رخشان به خوناب شست

سپهبد نشست از بر تخت زر

نشستند گردان بسته کمر

همه تازه روی و همه شاد دل

از اندوه بگذشته آزاد دل

یکی جشنگه ساخت آن پهلوان

که گفتی برافشاند گردون روان

ز شادی بخندید می در قدح

ز عکسش هوا پر ز قوس و قزح

پری چهرگان دسته گل به دست

به کف ساغر می همه نیم مست

رخ لاله گون از عرق پر گلاب

چو بر برگ نسرین چکیده شراب

بنالید ابریشم زیر زار

ز آواز او مست شد هوشیار

چو از باده سرمست شد سرفراز

به دل اندرش مهر آن دلنواز

شکیب از دل و جانش دوری گزید

همی هر زمان لب به دندان گزید

نه بر آرزو خورد جامی که خورد

همی برزدی هر نفس باد سرد

بزرگان لشکر همه تن به تن

یکایک بگفتند بر انجمن

کیانوش دستور جنگی تخوار

چو شیروی و اشکش یل نامدار

که این شیر دل مهتر نامور

سرافراز و با دانش و پرهنر

از این گونه آمد کزیدر برفت

ندانیم تا بر سر او چه رفت

نبینیم رنگ رخش تازه رو

همی برکشد هر زمان سرد هو

از آن نامداران که با او بدند

همه راز داران دلجو بدند

گشادند جمله سراسر زبان

بگفتند با نامور پهلوان

ز کار بیابان و آهو و گرگ

همان آتش و کار دیو سترگ

در آن مرغزاران و آب روان

وز آن رفتن نامور پهلوان

سوی چشمه ساران که در وی پری

نشسته چو بر آسمان مشتری

بدان ماه رخ پهلوان شیفتست

همانا کش آن دیو بفریفتست

گوان چون شنیدند گفتارشان

ز اندیشه شد تیز بازارشان

می چند خوردند از آن بزمگاه

برفتند چون رنگ شب شد سیاه

جهان چادر تیره بر سرکشید

شد از تیرگی رنگ خور ناپدید

برفتند گردان به آیین خویش

سپهبد سیه دیو را خواند پیش

بپرسید ازو شاه فرطورتوش

همان شاه بینای با رای و هوش

گرت هیچ هست آگهی بازگوی

وگر چارهای نیز دانی بگوی

بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد

سرافراز جنگی به روز نبرد

به گیتی نگوید کسی نام اوی

نیارد کسی جستن آرام روی

که او بر پری سر به سر پادشاست

سپهدار و با داد و فرمانرواست

همان کرگساران مازندران

به فرمان او از کران تا کران

همین مرز کاینجاست ما را نشست

سر مرز آن نامور خسرو است

روان رود چنان تا در باختر

همه بسته دارند پیشش کمر

جهانی برآورده زیر اندرون

سپاهش ز ریگ بیابان فزون

ازیدر که ماییم تا پیش او

به یک ماه پویان رود راه جو

چو فرمان دهی با سواری هزار

ازیدر ببندم کمر بنده وار

رسانم بدان شاه فرمان تو

از آن جا برآرم مگر کام تو

یکی نامه بنویس با مهر و داد

چنان چون سزاوار مردم بواد

به نامه سخن های بی رزم گوی

همه گفتنی های با بزم جوی

که او شهریار است و با کام و رای

بزرگ و سپرده جهان زیر پای

به گفتار شیرین و آوای نرم

دلش رام گردان ز مهر و ز شرم

سپهبد چو بشنید ازو شاد گشت

ز تیمار آن دلبر آزاد گشت

بخفت و برآسود تا روز پاک

چو از شید رخشیده شد روی خاک

یکی معجز از زر و یاقوت ناب

بگسترد بر روی خاک آفتاب

سپهدار بنشست و نام آوران

سواران گردنکش و مهتران

برفتند پیشش پراندیشه دل

ز اندوه آن نامور پا به گل

نهانشان بدانست آن پهلوان

به ایشان چنین گفت کای سروران

همانا که از کار من در به در

به گوش بزرگان رسیده خبر

که در دل چه دارم همی آرزوی

سزد گر شوندم یکی چاره جوی

ابا آن که این آرزو اندکیست

بکوشیم تا در تن و جان رگیست

ز دیو و ز جادو و از اژدها

ز دریای ژرف و دژ و از بلا

گذشتیم ز هر کشور گرم و سرد

کشیدیم و دیدیم تیمار و درد

سپاسم ز دادار فیروزگر

که ما را بدادست مردی و فر

و دیگر کزین نامداران من

یکی گم نگشتند از آن انجمن

سپهدار اگر چند نام آورست

ز مردی ز نام آوران برتر است

یکی کار ماندستمان با پری

بساییم دست اندرین داوری

که این کام دیگر در این روزگار

به فیروزی دادگر کردگار

برآید به ما داستانی شود

که هرکس که این داستان بشنود

ز ما مهر یزدان بیارد به یاد

بمانیم خرم دل و بخت شاد

پس از هرکه نامی بود در جهان

که هرگز به گیتی نگردد نهان

همه پهلوانان سرافراختند

همه پاسخش را بیاراستند

که بر ما تو را کام فرمانرواست

مراد تو یکسر همه کام ماست

اگر کوه و دریا شود پر ز تیغ

و گر تیغ بارد ز بارنده میغ

ز بهر مراد تو ای پهلوان

نباشد دریغ از بزرگان روان

سپهبد ز گفتارشان تازه گشت

به دل آرزوها بی اندازه گشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode