گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنان بد که یک روز با انجمن

به نخجیرگه رفت آن پیلتن

در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور

فراوان بیفکند آهو و گور

شب آمد سوی لشکرش بازگشت

ابا ویژگان اندر آن پهن دشت

چو شب تیره شد پهلوان با گروه

یکی آتشی دید از برز کوه

گمانشان که آن آتش از دیدگاه

ز بهر نشانی فروزد سپاه

عنان باره گام زن را سپرد

همی شد شتابنده با چند گرد

بدین سان همی راند تا روز پاک

چو شب پرنیان سپه کرد چاک

شه انجم از پرده لاجورد

یکی مشعل افروخت از زر زرد

سپهدار فر هنگ سی رفته بود

ز آتش چو آتش برآشفته بود

همی شد سراسیمه بر پشت زین

ز گردان پر از خشم و دل پر ز کین

شکم گرسنه و روز بی گاه گشت

دم نامداران پر از آه گشت

چو خورشید در چادر نیلگون

نهان گشت رنگ شب آمد برون

جهان گشت چون چهره اهرمن

سیه مار گردون گشاده دهن

زمین پرهراس و شب تیره رنگ

همی آمد از هر سو آواز جنگ

به تن بارگی خسته وکوفته

روان سوار از غم آشوفته

به بالین کوهی فرود آمدند

در آن خاک تیره دمی بر زدند

دگر باره آن آتش تابناک

پدید آمد از دیده سر در مغاک

نشستند گردان و مهتر بر اسب

برآمد به مانند آذرگشسب

شب از دور آتش جهان می نمود

تو گفتی همین است و نزدیک بود

بدین گونه می راند فرسنگ بیست

ندانست کان آتش تیز چیست

چو خورشید بر چرخ مشعل فروخت

به نوک سنان چشم شب را بدوخت

جهان همچو دریای یاقوت شد

شب تیره خورشید را قوت شد

چنین گفت با ویژگان نامور

که ای نامداران پرخاشخر

برین سهمگین جای بی دستگاه

چنین خسته و زار و گم کرده راه

نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ

نه راه امید و نه روی گریغ

به مردی به دام بلا آمدیم

و یا در دم اژدها آمدیم

همه دست خواهش به یزدان بریم

خروشیم و فریاد و افغان کنیم

مگر پاک داور بود رهنمای

که ما را ازین دشت پتیاره جای

رهاند رساند به آرام خویش

ببینیم دیگر همان کام خویش

وگرنه به کام نهنگ اندریم

ز مردی به گرداب ننگ اندریم

یکایک ز اسپان فرود آمدند

بدان ریگ تفته یکی دم زدند

به زاری همی گفت مرد جوان

که ای برتر از عقل و هوش و روان

بدین خشک هامون بی دسترس

نیازم تو دانی نگویم به کس

تویی راه گم کرده را رهنمای

تویی داور پاک و برتر خدای

گر از رنج این بنده خشنود یار

بر آنم که بر من ببخشود یار

روا دارم ار جان ز تیره تنم

برون آید و تن به خاک افکنم

وگرنه ببخشای ای دادگر

بدین زار بیچاره اندر نگر

رهایی ده از بند بسته مرا

همان اندرین دشت خسته مرا

بگفت این و بنشست بر پشت بور

به فر خداوند ناهید و هور

همانگه ز هامون یکی تیره گرد

برآمد هوا گشت ازو لاجورد

یکی آهویی بود با تاب و تک

پس او یکی گرگ چون نره سگ

از آن گرد تیره برون آمدند

به تیزی ندانم که چون آمدند

بیامد دمان آهن از بیم جان

بیفکند خود را بر پهلوان

سپهبد برآورد تیر خدنگ

ز قربان کمان کیانی به چنگ

گرفت و برو اندر آن راند تیر

بزد بر بر گرگ نخجیرگیر

ز سینه گذر کرد و سوی جگر

ستیزنده گرگ اندر آمد به سر

بیفتاد و هم در زمان جان بداد

چنین گفت گرد سپهبد نژاد

که این آهوی دردمند از گزند

ز جان رست از چنگ گرگ نژند

به زنهار نزدیک ما آمدست

گر از دادگر رهنما آمدست

چو او کشته شد آهو ایمن برفت

به سوی چراگاه پویید تفت

همی رفت و ایشان پس اندر دمان

برفتند تازان به ره بر کمان

رسیدند جایی که از خرمی

ندیده چنان دیده آدمی

یکی مرغزاری چو خرم بهشت

تو گفتی که رضوان درو لاله کشت

پر آب روان و پر از میوه دار

پر از سایه و بو و رنگ و نگار

نیایش گرفتند بر کردگار

خداوند بخشنده کامکار

که آن بندگان را از آن سخت راه

ببخشید و آمد همی نیک خواه

چو آنجا رسیدند شب تیره بود

دل نامداران ز غم تیره بود

سه روز و سه شب بود تا گرسنه

سپهدار با ویژگان یک تنه

همی تاختند اندر آن دشت تار

چه بر شیب هامون چه بر کوهسار

در آن مرغزاران بسی میوه بود

ز پاکی و خوبی همه نابسود

سپهبد فرود آمد از بارگی

همان نامداران به یکبارگی

بخوردند میوه دمی برزدند

چو آسوده گشتند و ایمن شدند

بخفتند از پیش آب روان

در اندیشه از چرخ تیره روان