گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

زجا اندر آمد چو کوه گران

یکی سنگ انداخت بر پهلوان

سپر در سر آورد آن چیره دست

نیامد از آن سنگ بر وی شکست

جهان جو سوی خنجر آورد دست

بدو تاخت مانند آذرگشسب

بزد بر کمرگاه دیو سیاه

به دو نیمه کردش در آن جایگاه

خروشی درآمد در آن تیره غار

تو گفتی بدرید آن کوهسار

هر آن دیو و جادو که بر دژ بدند

از آن قصه دیو آگه شدند

سوی خانه شه نهادند روی

پر از خشم و کینه همه جنگجوی

برون آمد از غار شیر ژیان

برآویخت با لشکر جادوان

به تنها تن خویشتن بی سپاه

همی رزم جست آن گو کینه خواه

به شمشیر و گرز و به سنگ و به مشت

ز جادوان دیو چندان بکشت

که از خون آن بد گهر جادوان

در آن کوه سیلاب خون شد روان

چنین تا که شد روز آن شیرمرد

ز جادو دیوان برآورد گرد

چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر

بتابید رخشان ز چارم سپهر

گوان و فرامرز برخاستند

به آیین سپه را بیاراستند

سوی بارگاه جهان پهلوان

برفتند شادان و روشن روان

سپهبد ندیدند در بارگاه

بر نامداران جهان شد سیاه

به جستن گرفتند چون بی هشان

به هر گوشه پویان و جویان نشان

پراکنده سوی حصار آمدند

جهان پهلوان خواستار آمدند

خروشی شنیدند از آن کوهسار

غریوان مردان درون حصار

خروش فرامرز هم زان نشان

شنیدند گردان گردنکشان

سپه بازدانست آواز او

همانگه شدند آگه از راز او

شگفتی همی گفت هرکس که شیر

بدین سان دلاور نباشد دلیر

که تنها ز مردی به دژ درشدست

یلی از دژ جادوان برشدست

از آن پس برفتند نزدیک دژ

پر از خون و پر کشته بد راه دژ

به درگاه دژ آتش اندر زدند

به جنگ اندرون تیر و خنجر زدند

به دژ در شد آن لشکر نامدار

بدیدند پهلو در آن کارزار

برو هرکسی از جهان آفرین

بخواندند بر پهلوان زمین

از آن پس کشیدند تیغ و تبر

یلان سرافراز پرخاشخر

بکشتند چندان در آن کوهسار

که شد ژرف دریای خون آشکار

ز بس خون در آن کوه ریزان برفت

خور از چرخ گردان گریزان برفت

بدین گونه تا خور که فیروز بخت

سوی باختر برد بنگاه رخت

از آن نره دیوان و جادو سران

نماندند یک تن ز نام آوران

همه کشته و خسته و دل فکار

تو گویی نباشد کسی آشکار

نه برنا بماندند و نه مرد پیر

زن و بچه ها نیز کردند اسیر

به تاراج دادند دژ یکسره

بجستند هامون وکوه و دره

بسی گوهر و سیم و دیبا و گنج

کجا گرد کردند دیوان به رنج

به دست آمد ایرانیان را ز کوه

شدند از کشیدن یکایک ستوه

از آن پس چو پرداخت آن پهلوان

ز دیو بداندیش و از جادوان

سوی مرز چین اندر آورد روی

همی رفت خرم دل و راه جوی

چو شش مه برفتند پویان به راه

ز بسیار رفتن دژم شد سپاه

یکی دشت پیش آمدش چون بهشت

پر از گلشن و باغ پاکیزه کشت

در آن خرم آباد روی زمین

نبد هیچ پیدا کس اندر زمین

همه دشت آهو و نخجیر بود

جهان پهلوان زان شگفتی نمود