گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنان دید در خواب کو را پدر

همی گفت فیروز گر ای پسر

که کار تو امشب به کام تو گشت

همان توسن چرخ رام تو گشت

شب تیره برخیز سوی حصار

برو تا ببینی که پرودرگار

چگونه نماید تو را راه دژ

شود کشته بر دست تو شاه دژ

ولیکن به تنها بباید شدن

نباید درین کار دم بر زدن

کمندی و تیری تو را یار و بس

جز ایزد پناهت مبادا و بس

فرامرز دردم برآمد ز خواب

شگفتی فرومانده از گفت باب

همانگه درآمد به پشت سمند

روان گشت با خنجر و با کمند

چو آمد گرازان به پای حصار

به پیش آمدش ناگهان یک سوار

پیاده شد و دست او را به دست

گرفت و برافراز در شد ز پست

ورا تا بر باره دژ ببرد

ره چاره دژ مر او را سپرد

خود از پهلوان زان سپس برکشید

شد از چشم او در زمان ناپدید

فرامرز دانست کان رهنمای

به فرمان دارنده دو سرای

در آن تیره شب نزد او آمدست

مر او را ز بد چاره جو آمدست

وز آن پس که آن دادگر رهنمای

نهان شد ز چشم یل پاک رای

کمند یلی در زمان داد خم

نزد اندر آن تیره شب هیچ دم

بینداخت افکند بر کنگره

برآمد چو خورشید سوی بره

ز جادو و دیوان فزون از هزار

همه پاسبان بد در آن کوهسار

چو دیدند آن پهلو نامور

ابا تیغ و کوپال بسته کمر

به سنگ و به تیغ اندر آویختند

یکی گرد کینه برانگیختند

سپهبد چو زان گونه جادو بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

بغرید مانند شیر ژیان

فروریخت سرها چو برگ رزان

تنی چند بگریخت از نامور

برفتند نزد شه بدگهر

فرامرز یل شد پس اندر دمان

گرازان به کردار ببر بیان

بدانست آنجا یل پاک رای

ثنا خواند بر داور رهنمای

یکی غار تاریک بس هولناک

همه جای سختی بد و ترسناک

سرایی فروبرده در خاره سنگ

که بودی جهان با فراخیش تنگ

دمان اندر آن غار تاریک شد

چو با دیو دژخیم نزدیک شد

بمالید مژگان و پس بنگرید

در آن غار تیره یکی کوه دید

درازی آن دیو ده رش فزون

تنش هم به سان که بیستون

رخش تیره و دیدگانش سفید

ز بیمش تو گویی جهان نارمید

همه تن پر از موی چون گوسفند

تنش زرد و تیره به سان نوند

دهانش چو غاری به غار اندرون

زبانش چو ماری به خار اندرون

همان ناخنانش چو نیش گراز

دو دندانش همچون درخت دراز

ز بانگ پی نامور پهلوان

شد آگاه آن دیو تیره روان

از آن جای خود ناگهانی بجست

برآویخت با نامور پیل مست

یکی نعره ای زد که شیر ژیان

از آن نعره او بشد ناتوان