گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو بشنید گردنکش دیو بند

سخن های پردرد از آن مستمند

همان گه برآمد به جای نشست

به بر زد بدین سهمگین کار دست

چنین گفت کاین کار کار من است

همان این ددان هم شکار من است

به زور جهان آفرین دادگر

به فر شهنشاه فیروزگر

چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را

بشویم به خون ددان چنگ را

چو این گفت گردان پرخاشجوی

بپیچید هرکس ز گفتار اوی

نهانی بگفتند با یکدگر

کزین شیردل گرد پرخاشخر

بدآید سپه را به سر هر زمان

که هر دم رود در دم بدگمان

نیندیشد از شیر و نر اژدها

نه پیل دمان یابد از وی رها

ز تیغش دل گرگ پیچان شود

ز گرزش تن ببر بی جان شود

بدین گونه سه رزم بر خود گرفت

سزد گر بمانیم ازو در شگفت

از این پیش با شیر و دیو و پلنگ

بسی رزم جست آن یل تیز چنگ

که فیروزگر بود و مشهور گشت

ز دیدار او چشم بد دور گشت

ولیکن سه جنگ چنین هولناک

که برکوه و صحرا و در آب و خاک

ندید و نبیند جهان دیده مرد

خردمند خود را هزیمت نکرد

جوانی و گردی و فر و هنر

نژاد و بزرگی و نام وگهر

نماند ورا تا تن آسان شود

که از روز سختی هراسان شود

به هر رزم بر خیزدش دل ز جای

سوی جنگ دارد همه روزه رای

ولیکن همه روزه نبود چنان

که خود جوید اندر جهان پهلوان

چه سازیم و تدبیر این کار چیست

ابا این جوان راه گفتار چیست

مبادا کزین جنگ بی جان شود

دل و دیده ما غریوان شود

اگر چه هنرمند باشد جوان

نباید بدو بودن ایمن به جان

که هر بار فیروزه باشد به جنگ

بود روز کاید سرش زیر سنگ

به جنگ اندر اندیشه باید نخست

که ناید سبو یکسر از جو درست

کسی کو کند رای آوردگاه

نباید سوی بازگشتن به راه

سرانجام ایرانیان هم زبان

ستایش گرفتند بر پهلوان

گشادند یکسر زبان ها به پند

به خواهش بر مهتر دیو بند

که از فر تو چشم بد دور باد

شب و روز وسال و مهت سور باد

از آن گه از پیش فرخ پدر

همان از بر شاه فیروزگر

برون آمدی تا کنون روزگار

بود سال بگذشته دو پنج و چار

که یک دم به آرام ننشسته ای

همه ساله پرخاش و کین جسته ای

همه جنگ جستی به نام بلند

گهی با کمان و گهی با کمند

جهاندار بخشیده فیروزیت

به هرکار بادا دل افروزیت

سپهر ستیزنده رام تو گشت

نبرد دلیران به کام تو گشت

بدان رزم ها سخت دیدیمشان

شب و روز دیدیم در جنگشان

بگفتیم کامد به سر درد و غم

نبینیم دیگر بلا و ستم

به هنگام شادی و جان پروری

غم اندر دل دوستان آوری

ببندی کمر این سه رزم گران

پذیرفتی از خسرو قیروان

چه شیر و چه گرگ و چه نر اژدها

کز ایشان زمین و زمان در بلا

چو خورشید در هفت چرخ برین

به پرهیز باشد در این رزم و کین

مکن پهلوانا از این درگذر

که کاری بدست این و از بد بتر

اگر جنگ با او همی بایدت

که از نیکنامی بیفزایدت

مکن تیره بر دوستان روزگار

تن خود بدین رزم رنجه مدار

جوانی و گردی و نیروی و فر

چرا خوار داری ابا نامور

که ما رزم گرشسب و سام دلیر

نبرد تهمتن گو نره شیر

چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ

چه با اژدها و یلان سترگ

شنیدیم و بسیار هم دیده ایم

به نام نکوشان پسندیده ایم

سه رزم چنین در جهان کس ندید

نه از گرزداران گیتی شنید

خردمند نام آور و تیز ویر

به پای خود اندر دم نره شیر

نرفتست و هرگز نیارد روا

همیدون شدن در دم اژدها

نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی

چه با این ددان کرد خواهی بگوی

نباشیم یک تن بدین داستان

تو این گفته بپذیر از این راستان

گرت دور از ایدر گزندی رسد

به یک موی بر تنت بندی رسد

به نزدیک رستم چه پوزش بریم

چگونه رخ زال زر بنگریم

چه گوییم نزدیک شاه جهان

نکوهش بود از کهان و مهان

نماند یکی زنده از ما به جای

نبینیم این رزم را هیچ پای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode