گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

دگر باره افکند کشتی درآب

روان کرد مانند باد از شتاب

سه روز و سه شب ماند کشتی روان

فرامرز گردنکش پهلوان

چهارم سوی فیل گوشان رسید

سپه را به سوی جزیره کشید

جزیره بد آن هم نکوتر به جای

بسی اندرو باغ و کشت و سرای

گروهی کجا فیل گوشان بدند

به مردانگی سخت کوشان بدند

یلانی به بالا به مانند ساج

به تن آبنوس و به رخسار عاج

ز سر تا قدم گوش همچون سپر

بدن ها همه همچو پیلان نر

همه دیده هاشان به کردار نیل

ازیشان گریزان شده ژنده پیل

یکایک ابا آلت و ساز زرم

به نزدیکشان رزم خوش تر ز بزم

سپهدارشان نامداری بزرگ

بداندیش و خودکام مردی سترگ

زنانشان به خوبی به کردار ماه

فروهشته از سرو جعد سیاه

به رخ ارغوان و به نرگس دژم

به ابرو کمان و به بینی قلم

بتان سهی قد خورشید روی

نگاران سیمین تن مشک بوی

جهان پهلوان گرد گیتی گشای

ابا لشکر و کوس و هندی درای

چو تنگ اندرآمد سوی آن زمین

بدو گفت ملاح کای پاک دین

از این مرز ما را بباید گذشت

نباید غنودن بدین کوه و دشت

که این سهمگین جایگاهی بود

مگرمان به یزدان پناهی بود

کزین مرز آسوده دل بگذریم

سزد گر بدین بوم و بر نگذریم

فرامرز گفتش که این غم ز چیست

بدین گونه بیم تو از ترس کیست

چنین گفت با او جهان دیده پیر

که ای گرد پیل افکن و شیر گیر

جزیریست این چارصد میل بیش

چو پهنا درازیش آید به پیش

سپاهی بدو اندرون بی شمار

همی رزم جویان ناپاک وار

به چهر و به دیدار مانند دیو

همه ساله با کوشش و با غریو

جهاندیده کانجا بگسترده کام

کجا فیل گوشانشان گفت نام

به بالا ز کوه سیه برترند

ز باد شمالی تکاورترند

همه نیزه هاشان بود آهنین

ز کوپال ایشان بلرزد زمین

به تن باد پاشان بود همچو کوه

که از لعلشان کوه گردد ستوه

چنین مردمانی ز مردم بری

رمنده ز مردم چو دیو و پری

نه مرغ هوا را بدین جا گذر

نه پیل و نه دیو و نه شیران نر

تو با این سپه نزد ایشان شوی

همان دم ز کرده پشیمان شوی

به هریک ازین لشکر نامدار

همانا کزیشان بود ده هزار

تو در خون چندین سر سرفراز

شوی گر به بیشی نداری نیاز

ز من بشنو این پند را کار بند

نشاید که یابی در اینجا گزند

ز کاری که رنج دل آید پدید

خردمند از آن کار دوری گزید

سپهبد چو بشنید از وی سخن

چنین داد پاسخ به مرد کهن

که ای پیر پاکیزه پاک دین

اگر یار باشد جهان آفرین

به فر جهاندار کیهان خدای

سرانشان چنان اندر آرم ز پای

که شیر ژیان گور پی خسته را

و یا باز بر کبک پر بسته را 

بدان تا به گیتی بسی روزگار

بماند ز ما این سخن یادگار

مرا ایزد از بهر رنج آفرید

نه از بهر بیشی و گنج آفرید

بدان تا که از رنج نام آورم

هم از رنج و از داد کام آورم

منم تا بوم زنده جویای نام

به مردی برآورده از نام کام

خردمند گوید که انجام کار

برآید اگر کردن از روزگار

ببینم نکورو که تن  مرگ راست

نترسد ز مرگ آن که او نام خواست

وزین نامداران گردان من

سرافراز شیران و مردان من

نمیرد کسی تا نیاید زمان

بدان کار خیره مگردان زبان

تو ای پیر ملاح پاکیزه هوش

به گیتی سوی من همی دار گوش

که بی کام و امر خداوند بخت

نیفتند یکی برگ سبز ازدرخت