گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

برآمد ز دریا گو نره شیر

پی او گوان و یلان دلیر

سراسر در و دشت و دریا کنار

سراپرده و خیمه زد نامدار

شه فیل گوشان چو آگاه شد

که هامون پر از اسب و خرگاه شد

سپه برنشاند و بزد بوق و کوس

زمانه شد از گرد چون آبنوس

سپاهی کز آسیب ایشان زمین

بلرزید مانند دریای چین

جزیره بشد جنب جنبان ز تاب

تو گفتی همی غرقه گردد ز آب

یلانشان به کردار دیو سفید

دمان همچو بر چرخ گردنده شید

به آورد ایران سپاه آمدند

بسیچیده و رزمخواه آمدند

سپهبد چو گرد سپه دید گفت

که امروز مردی نشاید نهفت

مرا گر جهاندار یزدان پاک

بدین مرز و این بوم سازد هلاک

نمیرم همانا به جای دگر

نگردد مرا زندگی بیشتر

نیامد به دلش اندرون ترس و بیم

بفرمود کردن سپه را دو نیم

یکی نیمه در راه دریا بداشت

دگر نیمه بر روی دشمن گماشت

بدان تا که از دشمن بد گمان

سپاهی نیاید ز راه نهان

خود اندر برابر صفی برکشید

بدان سان که از مردی او سزید

به گردان لشکر چنین گفت شیر

که ای نامداران گرد و دلیر

سپه چون به تنگ اندرآید نخست

بباید به تیر و کمان دست جست

چو از تیرتان ترکش آید تهی

سوی نیزه آرید دست مهی

به نیزه چو از جایشان بر کنید

سوی خنجر و گرز دست افکنید

دگر روز شمشیر زهر آبدار

برآرید ازین فیل گوشان دمار

بگفت این و برخاست مانند گرد

سوی دشمن خیره آهنگ کرد

به دست اندرون آهنین نیزه ای

به پای ایستاده ابا فرهی

به تیزی برآمد به جای نشست

به کردار باد دمنده بجست

بن نیزه زد از هوا بر زمین

ز بالا چو باد اندر آمد به زین

ابا جوشن و خود و ببر بیان

همان ترکش و خنجرش بر میان

گوان و بزرگان ایران زمین

گرفتند یکسر برو آفرین

نشستند بر بادپایان همه

چو بنشست براسب شیر و رمه

همه تیر بر دست و بر زه کمان

دل آکنده از کینه بدگمان

چو تنگ آمد از فیل گوشان سپاه

همی گرد پرخاش بر شد به ماه

فرامرز گردافکن شیر گیر

کمان بر زه و ترکشش پر ز تیر

به چاچی کمان اندر آورد چنگ

ز ترکش برآهیخت تیره خدنگ

نهاد از بر چرخ و اندر کشید

ز تیرش همی آتش آمد پدید

چو سوفار در زه آمیختی

به چرخ اندرافکندش آهیختی

چو پیکان درون قبضه آورد سنگ

ببرد از رخ ماه و خورشید رنگ

گره شست آویخت زه باز کرد

خدنگ از بر چرخ پرواز کرد

بزد بر کمربند گرد دلیر

گذر کرد از او تیز پیکان تیر

برآمد به پهلوی گردی دگر

وز آن پهلوی دیگر آمد به سر

همه نامداران چو ابر بهار

ببارید تیر اندر آن کارزار

به هر تیر کز شستشان جسته شد

تن نامداران از آن خسته شد

چه خسته چه کشته شدی در زمان

روانش برون رفتی اندر زمان

ز دشمن به تیر اندر آن کارزار

فکندند از آن بیشه پنجه هزار

فکندند و کشتند در دشت کین

که دریای خون گشت روی زمین

چو از تیر بر دشمن آمد شکست

سوی نیزه بردند آنگاه دست

سپاه اندر آمد به نیزه چو کوه

از ایشان بشد فیل گوشان ستوه

ز نیزه شد آوردگه نیستان

همان روی کشور ز خون می ستان

سپهدار بگرفت نیزه به دست

به جنگ اندرآمد چو یک پیل مست

هر آنگه که او نیزه بگذاردی

سپه را چنان تنگ بفشاردی

چو نیزه بر سینه یک زدی

ز پشت دگر کس همی سر زدی

همه باز از ایشان یکان و دوگان

به زین در ربودی به نوک سنان

چو مرغان فکندند بر باب زن

برافراختی اندر آن انجمن

یکی فیل گوشی چو باد دمان

بیامد به تندی بر پهلوان

سنان بر تن پهلوان کرد راست

خروشان تو گفتی یکی اژدهاست

به دل گفت شیر ژیان پهلوان

که آمد روانم همی را زمان

چو تنگ اندر آمد بر شیرمرد

یکی حمله آورد با دار و برد

بزد نیزه ای بر بر روشنش

بدرید در بر همه جوشنش

زره بود زیرش سنان بربتافت

تن روشنش زان گزندی نیافت

سپهبد برآورد یک تیغ سخت

بزد نیزه اش را که شد لخت لخت

برآورد گرز گران نره دیو

درافکند بر چرخ گردان غریو

برآورد و بنمود حمله به شیر

سپر بر سر آورد گرد دلیر

سپر بر سر پهلوان گشت خرد

سپهبد به شمشیر کین دست برد

کشید از میانش یکی تیغ تیز

برآورد از جان او رستخیز

چنان زد که یک نیمه از اسب و دیو

بماند و دگر نیمه بد در غریو

چو او کشته شد جوشن زابلی

بپوشید با خنجر کابلی

بیامد گرازان به دشت نبرد

دگر باره آهنگ آورد کرد

در آن رزمگه داد مردی بداد

چو آتش در آن فیل گوشان فتاد

یکی را کمر بند بگرفت خوار

برآورد اندر صف کارزار

چنان بر زمین زد که اندام وی

فرو ریخت مهره چو بگسست پی

یکی را ز پس یال بگرفت و گوش

برآورد و زد بر زمین با خروش

یکی را به بال و یکی را به مشت

یکی را به گرز و به زخم درشت

بکشت و در آن رزمگه توده کرد

به مغز و به خون خاک آلوده کرد

زکردار او خیره مانده سپاه

همه آفرین خوان بدان رزمخواه

نگه کرد تا خسرو آن سپاه

کجا برفرازد درفش وکلاه

چو دیدش به جنگ اندر آمد به تنگ

که بد نیزه جان ستانش به چنگ

بزد تند برکوهه زینش به بر

کز آن کوشه دیگر آمد به در

دو زانوش برکوهه زین بدوخت

روانش به نوک سنان برفروخت

چو کشته شد آن شهریار رمه

سپه هر چه ماندند با دمدمه

گریزان به بیشه نهادند روی

روان تیره و با غم و گفتگوی

ز شمشیر آن شیرمردان کین

تهی گشت از آن فیل گوشان زمین

به تاراج بستند از آن پس کمر

چه گردان و چه مهتر نامور

فراوان بت خوب رخ یافتند

به جستن چو رفتند و بشتافتند

بسی گوهر و زر و تاج وکمر

همان پیل و اسبان با زین و بر

ز هر گونه آلات گستردنی

ببردند چندان که بد بردنی

از آن پس به دریا نهادند روی

همه با دل شادمان بزم جوی