گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنین گفت گوینده کاردان

هشیوار و بیدار و بسیار دان

که بگذشت بر من دگر روزگار

ز گیتی بسی برگرفتم شمار

ز تاریخ شاهان بدم آرزوی

که یک چند سازم بدان گفتگوی

ز هر جا چیزی به دست آمدم

همه آرزوها به شست آمدم

ز چندان تواریخ شاهان پیش

ز اخبار آن نیک نامان پیش

ز نیروی رستم ز کردار سام

هم از گیو و گودرز فرخنده نام

هم از فر و بازوی اسفندیار

ز گشتاسپ آن شاه به روزگار

که از عهد آن شاه با آفرین

زراتشت اسفنتمان گزین

پدید آمد و گشت ایران زمین

به کردار باغ بهشت برین

ز فر قدومش جهان تازه شد

دل بدرگ جادوان پاره شد

کتاب فروزنده زند وستاست

که زنگ جهالت به گیتی بشست

یک و بیست نسک آن کتاب گزین

بیاورد و شست او جهان را ز کین

نمود آشکارا که ایزد یکیست

خبر داد از بود و از هست و نیست

بدیدم به خوبی همه داستان

ز گفتار و کردار آن باستان

بجز گرد گردنکش نامور

فرامرز رستم گو پر هنر

ز هندوستان هیچ منزل نماند

که آن شیردل باره بر وی نراند

به دریا و کوه و بیابان و رود

نماند هیچ جایی که نامد فرود

چو خورشید پیمود روی زمین

گهی بزم جست و گهی رزم و کین

ز گیتی بسی دیده سختی و رنج

ز بهر بزرگی و مردی و گنج

چه از مرز خرگاه و از روم و هند

ز کار مهارک سرافراز سند

بپرداخت کیخسرو پاک دین

بدو داد آن مرز و تاج و نگین

چنان آرزو کرد شیر ژیان

که چندی بگردد به گرد جهان

بد و نیک گیتی یکی بنگرد

زمین چند گه زیر پی بسپرد

ز گردان ایران ده و دو هزار

بدو مهربان و به دل دوستدار

برون کرد شیران روز نبرد

سرافراز مردان با دار و برد

ز قنوج زی خاور آورد روی

یکی پیر ملاح بد راه جوی

بدان تا به دریا بود رهنمای

همان اختران نیز بیند به رای

همی راند منزل به منزل سپاه

به کوه و به آب و به بی راه و راه

به دریا به کشتی گذر کرد و رفت

به سه ماه در آب بودند تفت

شگفتی بسی دید حیوان در آب

دوان از پی یکدگر با شتاب

یکی را تن ماهی و روی شیر

دهن باز چون اژدهای دلیر

یکی را سر گاو و تن گوسفند

بر و یال و موشان ستبر و بلند

به دریا بسی دید از اینان شگفت

ز کار سپهری شگفتی گرفت

بدین گونه می رفت بیش از سه ماه

به زیر آب بود و ز سر هور و ماه