گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

از آن پس جزیری به پیش آمدش

که فرسنگ از صد به پیش آمدش

فراسنگ میخواندندش به نام

درو خسروی بود با رای وکام

ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه

همش نام شاهی همش تاج و گاه

چو آگه شد از لشکر پهلوان

که آمد بدان مرز روشن روان

سپاهی برآراست آن نامدار

همه گرد و شایسته کارزار

بیاورد نزدیک دریا کنار

بدان تا برآرد ز دشمن دمار

گوانی به تن همچو کوه سیاه

همه جنگجوی و همه کینه خواه

ز دندان ماهی و پیل استخوان

به دست اندرون تیغ و گرز گران

گروهی فلاخن گرفته به دست

که از زخم ایشان شدی کوه پست

به بالا چو کوه و به تن همچو باد

ز دیو است گفتی مگرشان نژاد

به تن سهمگین زورمندان بدند

به جنگ اندرون پیل دندان بدند

به تک در ربودندی از پشت اسب

پیاده به کردار آذرگشسب

چو در دستشان اوفتادی کسی

از آن پس زمانشان نماندی بسی

به دندان بکندند آن را چو چرم

بخوردندی اندر زمان گرم گرم

فرامرز رستم چو آمد ز آب

بر آن جنگ و کینه گرفته شتاب

ز کشتی برآمد سراسر سپاه

بر آمد به خورشید گرد سپاه

برآراستند از پی نام و ننگ

گرفتند کوپال و خنجر به چنگ

بغرید کوس و بنالید نای

سپهبد برانگیخت لشکر ز جای

بر آن نره دیوان ببارید تیغ

چو باران نوروز از تیره میغ

سپاه جزیره برآورد جوش

به مغز سپهر اندر آمد خروش

ز سنگ فلاخن به ایرانیان

ز دندان ماهی و از استخوان

زمین تنگ شد آسمان تیره گشت

سر سرفرازان از آن خیره گشت

فلاخن ببارید همچون تگرگ

به ایرانیان سنگ و باران مرگ

چو سنگ از هوا آمدی بر سپر

شدی همچو ناوک ز اسپر گذر

سپردار از آسیب سنگ سیاه

به چرخ آمدی اندر آوردگاه

بخستند از ایرانیان بی شمار

به سنگ فلاخن در آن کارزار

به سختی رسید آن سپاه بزرگ

از آن نره دیوان گرد سترگ

سپهبد چو آن دید برداشت گرز

برانگیخت آن تند بالای برز

به ایشان همی کوفت گرز گران

چو خایسک و سندان آهنگران

فراوان از آن دیو چهران بکشت

به گرز گران و به زخم درشت

یکی نره دیوی بیامد برش

تو گفتی که بر چرخ ساید سرش

ازین هولناکی روان خواره ای

دژآگاه دیوی و پتیاره ای

یکی استخوانی به دست اندرون

که بودی درازیش چل رش فزون

برآویخت با پهلوان جهان

بینداخت بر پهلوان استخوان

سپر بر سر آورد گرد دلیر

فرو برد چنگال چون نره شیر

گرفتش کمر بند و از زین بکند

برآوردش از جا چو کوه بلند

بزد بر زمینش چو یک لخت کوه

ز دو رویه بر وی نظاره گروه

بفرمود کز تن بریدن سرش

فکندند بر نامور لشکرش

دگر نیزه بگرفت مانند باد

در آن بدمنش نره دیوان فتاد

نگه کرد تا جای خسرو کجاست

به پیش سپه دیدش از دست راست

بتازید تا پیش خسرو رسید

جهان شد به گرد اندرون ناپدید

بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی

ز زین بر گرفتش به کردار گوی

بیامد دمان نزد ایران سپاه

بیفکند آن شاه و کردش تباه

چو افکنده شد خسرو بی همال

رمه بی شبان گشت و شد پایمال

به تاراج داد آن بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

بسی بدره و برده تخت عاج

ز کرسی زرین و زرینه تاج

به دست آمد ایرانیان را ز شهر

از آن رزم هرکس بسی یافت بهر

زن و کودکان زینهاری شدند

به نزد سپهبد به زاری شدند

فرامرز یکسر ببخشیدشان

ز راه محبت نوازید شان

دو ماهی در آنجا به شادی بماند

ز ماه سیم لشکری بر نشاند

یکی را بر آن شهر سالار کرد

ز کشتی و دریا برآورد گرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode