گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی پاسخ نامه فرمود شاه

نخستین که بنوشت بر نیکخواه

به نام خداوند فیروزگر

خداوند نیروی و فر و هنر

خداوند کیوان و بهرام و هور

خداوند پیل و خداوند مور

ازویست فیروزی و برتری

کمی و فزونی و نیک اختری

ازو بر فرامرز باد آفرین

سپهدار شیر اوژن پاک دین

سر افراز و پور جهان پهلوان

خداوند شمشیر و گرز گران

گرانمایه و گرد و با هوش و فر

جوانمرد نیک اختر و شیرنر

به بزم اندرون ابر گوهر نثار

به رزم اندرون ابر شمشیر بار

تویی شوکت و فر و برز کیان

به مردی و گردی کمر بر میان

رسید آنچه گفتی به نزدیک ما

وزآن تازه شد رای باریک ما

به دل شاد گشتم زگفتار تو

وزآن پرهنر جان بیدار تو

فراوان سپاس از جهان آفرین

پذیرفتم ای مهتر پاک دین

که چون تو سواری هژبر افکنی

سرافرازگردی و شیر اوژنی

به من داد تا من به کوپال تو

به بازوی گردافکن و یال تو

ببرم پی دشمنان از زمین

بسوزم تن بددلان روز کین

تویی یادگار از نریمان و سام

بمانی به گیتی همی شادکام

کنون ای سرافراز کشور گشای

نوشتیم یک عهد پاکیزه رای

همه مرز خرگاه و کشمیر هند

سراسر چنان تا به دریای سند

سپردیم یکسر به شاهی تو را

پرستش کند مرغ و ماهی تو را

به شادی بباش و به خوبی بمان

به فرخندگی بر خور و کامران

زمین یکسر از داد آباد کن

خرد را به هر کار بنیاد کن

میازار هرگز دل رادمرد

به گرد در آز و انده مگرد

ز رنج کم آزار پرهیز جوی

سخن ها به نیکی و آزرم گوی

به دهقان و بازارگان رنج و کین

نسازی که آید شکستت بدین

بدین گونه بنوشت منشور شاه

همی پند و اندرز پیش سپاه

فرستاده را داد چندی درم

نوازش بسی کرد از بیش و کم

فرستاده با خرمی بازگشت

کبوتر بد از فر شه باز گشت

چو آمد بر پهلوان شادکام

یکایک بدادش درود و پیام

همان نامه و تاج و منشور شاه

نهاد از بر تخت آن رزمخواه

چنان گشت خوشنود شیرژیان

که گویی برافشاند خواهد روان

ز دادار بر شاه خواند آفرین

که او شاد بادا به ایران زمین

بدو تا جهانست آباد باد

دل و بخت او خرم و شاد باد

ز رنج و ز تیمار پرداخته

همه کارگیتی بدو ساخته