گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو خورشید با تیغ و زرین سپر

نشست از بر تخت و دیهیم زر

سراسر درخشنده شد زو زمین

دو لشکر نشستند بر پشت زین

مهارک سپه را به هامون کشید

ز گرد سپه شد جهان ناپدید

چو رعد بهاران بغرید کوس

زمین تیره گشت و سپهر آبنوس

دمید آتشی اندر آن کارزار

شرارش سنان بود و خنجر شرار

همی گرد بر رفت مانند دود

ز آسیب رخساره مه کبود

مهارک چنان ساخت مانند کوه

زمین بود از لشکر او ستوه

بدش هفت گرد دلاور جوان

همه کار دیده چو پیل ژیان

به تن هر یکی همچو کوهی سیاه

به مردی فزون هر یک از صد سپاه

به تندی چو باد و به پویه چو برق

سراپای ایشان به پولاد غرق

بیاورد پیش سپه شان بداشت

پس هر یکی لشکری برگماشت

به پیلان بیاراست پس میمنه

پس و پشت لشکرش جای بنه

بیاراست چون میمنه میسره

به پیلان جنگ آزما یکسره

باستاد در قبلگه خویشتن

ابا او یکی نامدار انجمن

سپهبد نگه کرد و خیره بماند

به دل بر همی نام یزدان بخواند

همی گفت کاندر جهان کس ندید

بدین گونه لشکر نه هم کس شنید

بدو رای گفت ای جهان پهلوان

بمان تا هم اکنون به روشن روان

فرستم به هر گوشه ای مهتری

به هر جا که مردیست در کشوری

دگر نامداران که با من بدند

کنون پیش آن بد کنش ریمن اند

بخوانم یکایک دهم شان نوید

به گنج و به کشور به خوبی امید

بدان تا بیایند نزدیک من

برافروزد این رای تاریک من

سپهبد بدو گفت کاین خود مباد

که من یار خواهم ز هندو نژاد

همی چشم دارم به روز نبرد

مگر در زمانه نماندست مرد

تو این لشکر اندک من مبین

هنر باید از مرد هنگام کین

تو ای نامور شاه دلشاد باش

ز تیمار این لشکر آزاد باش

دلاور بیاراست لشکرش را

گزیده سواران در خورش را

ابر میمنه اشکش شیردل

که از خاک کردی به شمشیر گل

سوی میسره گرد نستور بود

ز تیغش دل دیو رنجور بود

چو با میمنه میسره برگماشت

به قلب اندرون رای را بازداشت

به پیش اندرون جای خود برگزید

ز آوردگه گرد کین بر دمید

سپاه از دو رویه کشیدند صف

همه خنجر و گرز و نیزه به کف

چنان بر زدند و برآویختند

که از خاک و خون گل برانگیختند

برون کرد از آن سپه هفت گرد

که بنماید اندر هنر دستبرد

به پیش آمدش پهلو شیردل

به دست اندرش خنجر جان گسل

بیاویخت آن دیو با پهلوان

خروشی برآمد ز هر دو جوان

خروشید هندو به کردار ابر

به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر

حواله نمود از سر گرد تیغ

سپهبد به کردار غرنده میغ

سپر بر سرآورد چون شیر نر

فرو برد چنگش به بند کمر

گرفت و برآورد و زد بر زمین

برو رای هندی بکرد آفرین

چو او کشته شد دیگری همچو دیو

که بود از نهیبش جهان پر غریو

بیامد بر نامور پهلوان

به زین اندر افکند گرز گران

سنان بر سپهدار یل راست کرد

برافشاند بر چرخ گردنده گرد

بزد نیزه بر سینه پهلوان

سوار هنرمند روشن روان

به تن برش جوشن همه بردرید

فرامرز یل تیغ کین برکشید

زهندو غمی گشته و دل دژم

بزد خنجر و نیزه کردش قلم

دگر ره برآورد و زد بر سرش

به خون غرقه شد دوش و یال و برش

یکی شادی آمد ز ایرانیان

کزآن درد بفزود بر هندوان

بیامد بر او تیغ کین کارگر

ز جای اندر آمد یل پر هنر

بزد تیغ بر گردن نامدار

به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار

دگر هندوی همچو کوه سیاه

ز آهن قبا و ز آهن کلاه

بیامد گرازان بر پهلوان

زمین گشته در زیر اسبش نوان

به دست اندرش نیزه آهنین

دلش پر ز خشم و رخش پر ز چین

به نیزه بر آن شیردل حمله کرد

ز گردش رخ هور شد لاجورد

سپهبد بیامد برش تازیان

برو راست کرده به تندی سنان

چو آمد بزد بر کمربند اوی

ز زین در ربودش به کردار گوی

ز پشت تکاور برافراشتش

به کردار مرغی بینداختش

همه پشت و یال و برش کرد خورد

روان پلیدش به دوزخ سپرد

بیامد دگر هندوی چون هیون

لبان پر ز کف دیده ها پر ز خون

همی آتش افشاند گفتی ز ابر

خروشش بدرید گوش هژبر

یکی خشت زهرآبداده به چنگ

دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ

بگردید با پهلوان دلیر

یکی باره ای همچو کوهی به زیر

بینداخت رخشنده خشت گران

برآمد به بازوی شیر ژیان

سپهبد برآشفت چون پیل مست

چو بازوش از خشت هندو بخست

از این گونه برداشت کوپال را

به گردون برافراشته یال را

برآورد و زد سخت بر مغفرش

چو گو زیر پا اندر آمد سرش

بیامد زهندو دگر سروری

به زیر اندرش بادپا اشقری

همیدون برآویخت با نامور

سرافراز با خود و درع و سپر

ز کینه پرند آوری برکشید

خروشید و جوشید و اندر دمید

بزد بر سمند سپهدار گرد

سر بادپا بر زمین را سپرد

چو اسپ گرانمایه آمد به گرد

ز پشت سمند آن یل شیر مرد

بجست و دم اسب هندو گرفت

بگرداند و زد بر زمین ای شگفت

چنان زد که شد خورد در کارزار

همان اسب جنگی و نامی سوار

پیاده چو دیدند ایرانیان

فرامرز را همچو شیر ژیان

ببردند یک خنگ پولاد سم

خروشید با نای رویینه خم

نشست از بر اسب و پولاد تیغ

گرفت و بیامد چو غرنده میغ

برآن لشکر هندوان حمله کرد

بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد

ز تیغش زمین گشت دریای خون

پس سروران اوفتاده نگون

به هفتم دگر هندوی سرفراز

به دست اندرش خنجر جان گداز

بیامد بغرید چون دیو زوش

گرانمایه خنجر نهاده به دوش

بزد خنجر آبگون بر سرش

به دو نیمه شد کتف و یال و برش

چو از هفت سرور بینداخت سر

سپاهش ابر هندوان گشت فر

به جنگ اندر آمد سراسر سپاه

برآمد همه خاک آوردگاه

وز آن سو مهارک بزد کوس و نای

بجنبید و برداشت لشکر ز جای

به پیش اندر آورد پیلان مست

کجا زیر پیشان شدی کوه پست

به ایران سپه برفکندند پیل

ز گرد سپه شد هوا همچو نیل

دلاور سواران ایرانیان

کمان بر زه و تنگ بسته میان

یکی تیره باران بکردند سخت

تو گفتی فروریخت شاخ درخت

زمین شد ز باران تیر خدنگ

ابر پیل و بر پیلبان تار و تنگ

بدوزید خرطوم پیلان به تیر

شد از تیر روی زمین آبگیر

ز تیر یلان روی برگاشتند

همه رزمگه خوار بگذاشتند

سپردند لشکر همه زیر پای

ز هندو نماندند لشکر به جای

فکندند و گشتند و خستند شان

گرفتند و بردند و بستندشان

از ایشان بسی خواسته یافتند

چو در جستن نام بشتافتند

ز اسب و ز دیبا و در و گهر

ز پیل و ز تخت و ز تاج و کمر

به غارت هر آن چیز هر کس که داشت

فرامرز یکسر به ایشان گذاشت

شب آمد به خرم دلی بازگشت

ابا بخت فرخنده دمساز گشت

چنین است آیین جنگ و نبرد

سری بر سپهر و سری زیر گرد

گهی شادکامی دهد گاه رنج

بود شادی و رنج هر دو سپنج

چو بر مرد سر خواهد آمد زمان

نخواهد به گیتی بدن جاودان

همان به که با نام نیکو رود

به مردی ز گیتی بی آهو رود

وز آن سو چو هندو سپه بر شکست

کس از نامداران هندو نرست

بزرگی ابا سی هزار از سران

ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان

گریزان شد از مهرک بد نژاد

بیامد بر رای نیکو نهاد