گنجور

 
ناصرخسرو

واجب شد بر ما که بر اثر اثبات صانع حکیم، اندر چه چیزی صانع عالم جسم سخن گوییم و مر جویندگان حقایق را به تدریج از شناخت جسمانیات به اثبات روحانیات رسانیم تا چو بدین مراتب بر آیند اندر علم، پس از آن سوی علم توحید راه بیابند، از بهر آنکه هر که مر آفریدگان را نداند مر آفریدگار را نتواند دانستن، و هر که آفریده جز مر جسمانیات را نداند، جز جسمانی مر خدای را نداند، و این شرکی محض است و خدای مر شرک را نیامرزد، چنانکه همی گوید، قوله: (ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشا).

و بیشتر از گروهی که همی دعوی مسلمانی کنند و کشتن مر علما را بر خویشتن واجب دارند و متابع هوای فاسد و رای ناقص و اعتقاد باطل خویش اند، بر آنند که فریشتگان جسم ها اند که بپرند و به آواز و حروف سخن گویند و کار ایشان عبادت است مر خدای را، و گویند که جبرئیل (ع) سوی رسول مصطفی (ص) پران بیامدی و با او به آواز و حروف سخن گفتی و باز از پیش او به آسمان پریدی و (اگر) خواستی خویش (را) خردتر کردی و (اگر) خواستی بزرگ تر کردی.و این گروه که مر فریشته را نشناسند، (مر) آفریننده فریشته را چگونه توانند شناختن؟ و قول خدای (تعالی) جز این است اندر حدیث جبرئیل (ع) که اعتقاد این جهال بر آن است، از بهر آنکه خدای تعالی همی گوید: مر قرآن را روح الامین بر دل رسول فرود آمد تا او به زبان تازی مردمان را بترسانید از خدای تعالی، بدین آیت که همی گوید (،قوله): (و انه لتنزیل رب العلمین نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسان عربی مبین)، و دیگر جای (اندر این معنی) همی گوید: (قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله علی قلبک باذن الله مصدقا لما بین یدیه و هدی و بشری للمومنین). پس گوییم که آنچه او بر دل فرود آید، مر او را عظمی نباشد و آنچه مر او را عظمی نباشد جسم نباشد، بل (که) روح باشد – چنین که قول خدای است – و آنچه او جسم نباشد، از او آواز نیاید. پس درست کردیم به قول خدای و بیان عقلی که این گروه از علم حق غافل اند (و دل ایشان تباهی گرفته است و به آن تباهی) بر خدای و رسول دروغ همی گویند. (و) خدای (تعالی) بر ایشان لعنت کرده است (بدین آیت) که همی گوید (، قوله): (قتل الخرصون الذین هم فی غمره ساهون). این گروهند که خود ندانند و چو مر ایشان را چیزی از آفرینش خدای تعالی بنمایند، مر آن را نبینند و چو سخنی عقلی مر ایشان را شنوانند، گوش بدان ندارند و از ستوران گمراه ترند و غافلان امت اند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و لقدذرانا لجهنم من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالانعم بل هم اضل اولئک هم الغفلون). و چو این جهال مر روحانیان را جسمانی دانند، جز جسم چیزی نشناسند، وز ایشان آنکه پرهیزگارتر است، آن است که (به تقلید) همی گوید: خدای جسم نیست. و ایشان که این قول گویند، (نزدیک عقلا مشرکانند، از بهر آنکه جز جسم روح است و روحانیانند که آفریدگان خدای اند و هر که مر خدای را به آفریده مانند کند مشرک باشد.) پس گوییم که خدای تعالی (آفریدگار این دو گونه خلق است: یکی جسمانی که آن به حواس یافته است، و دیگر روحانی که آن به ظهور فعل خویش نزدیک عاقلان) موجود است و جوهری است قایم به ذات خویش.

و اکنون گوییم که مردم از صانع حکیم مکلف است بر اندر یافتن مر این (دو گونه خلق را که از او یکی کثیف است) و دیگر لطیف. و آن تکلیف مر او را از خدای تعالی بدان است که مر او را دو گونه آلت داده است که بدان مر چیزها را اندر یابد: (یکی حواس ظاهر از چشم و گوش و جز آن،) و دیگر حواس باطن چو فهم و فکرت و جز آن، بر مثال خداوندی که مر بنده خویش را بیل و تبر دهد و مر او را به برزیگری خویش فرستد تا به بیل مر زمین را بکند و به تبر مر چوب را ببرد. و چو ما اندر خلقت خویش مر این دو آلت را همی یابیم، خردمند از ما آن است که بداند که چیزهای اندر یافتنی بدین دو آلت مخالف نیز مخالف یکدیگرند، یعنی نه همه محسوسند ونه همه معقول، چنانکه ما را نه حس بی عقل داده اند و نه عقل بی حس. و آنچه به حس یافتنی است، مر وهم را سوی یافتن او سبیلی نیست، و آنچه به وهم و فکرت یافتنی است، مر حس را نیز به اندر یافتن او راهی نیست. و نیز مر اندر یابنده محسوس را به عقل حاجت نیست چو مر دیدنی ها و شنودنی ها را و جز آن از محسوسات ستوران و جانوران بی عقل یافته اند. و آنچه معقول است و یافتن او به ظهور فعل اوست حواس مر عقل را بر وجود او دلیل است. و نیز آنچه محسوس است، به ذات خویش بر خویشتن دلیل است و آنچه معقول است، به فعل خویش بر خویشتن دلیل است مردم را. و آنچه فعل بر او پدید آید جسم است. پس واجب آید که آنچه فعل از اوست، نه جسم است و آنچه نه جسم باشد، به حواس ظاهر یافته نباشد، بل (که) به حواس باطن یافته باشد. پس پیدا شد که صانع این عالم دانستنی است و یافتن ما مر او را از راه فعل اوست، یعنی فعل او که بر جسم همی پدید آید مر فکرت های ما را بر وجود او دلیل است.

و اکنون باز جوییم تا چیست آنچه فعل اندر این جوهر فعل پذیر از او همی پدید آید، وز اقسام جسم – پس از آنکه انفعال او درست شده است – کدام یک فعل پذیر همی آید. پس بنگریم اندر آنچه به ما نزدیک تر است از موجودات بدین سبب تا اندر او از این معنی چه ببینیم، آن گه از آن چیز نزدیک تر بر آنچه دورتر است دلیل گیریم. و نزدیک تر چیزی از جملگی عالم به ما زمین است که غایت جوهر منفعل است بدانچه از اجسام عالم فرود از او قسمی نیست تا مر او را اندر آن فعل باشد، و او پذیرنده صورت های بسیار است که فعل صانع عالم از او بر او و اندر او همی ظاهر شود. و سپس از آن جسدهای ماست که به کلیت خویش منفعل است تا بدین صورت که بر آن است پدید آمده است. پس پیداست که مر هر اندامی را از اندام های اندرونی که اندر جسد ماست قوتی است بر فعلی، چنانکه مر دل را گرم کردن جسد است و جنبانیدن رگ های جهنده مر او راست و مر جگر را قسمت کردن غذاست بر جملگی جسد و مر هر اندامی را از اندام های اندرونی فعلی خاصه است. و هم چنین (مر) اندام های بیرونی را از جسد مردم فعل هاست از دست گیرنده و پای رونده و از حواس ظاهر که مر هر یکی را از آن فعلی است. و ما را معلوم است که فعل اندر این اندام ها (مر) چیزی راست که آن نه جسم است، از بهر آنکه (دل) و جگر و جز آن بر جایی باشند که (اگر) آن فاعل که این اندام ها مر او را دست افزارهااند از جسد بیرون شود، (نیز) از این چیزها فعل نیاید. و چو حال این است که اندر جسد ما فاعلانند که فعل هایی همی کنند که مر ایشان را صانع حکیم بر آن گماشته است و آن فاعلان جسمانیان نیستند، بل (فعل) از ایشان بر این جسم ها و اندام ها همی پدید آید، ظاهر شد که این فاعلان فریشتگانند که این همی کنند که مر ایشان را فرموده اند. و صفت (فریشتگان این است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یومرون).

(و فعل اندر جوهر زمین در پدید آوردن صورت ها بر دو روی است: یکی از جوهری لطیف است که آن اندر تخم ها و نطفه هاست، و دیگر از جواهر عالم است که مر هر یکی را از آن فعلی است اندر آنچه فرود از اوست) و فعل از افلاک و کواکب اندر جملگی اثر او روان است. و ما را معلوم است که فعل (که) همی آید از تخم های نبات نه از (آن همی آید که) تخم است، بل (که) جوهری لطیف است اندر هر تخمی که فاعل اوست مر آن صورت را کز او (همی) پدید آید و اندر هر تخمی فاعلی است که مر او را بر پدید آوردن آن صورت قدرت است که او بدان مخصوص است. پس اندر تخم های نبات نیز فریشتگانند به جوهر یکی و به اشخاص بی نهایت، و هر یکی از آن بر فعلی موکل است کز آن نگذرد. و این همه فاعلان به اختلاف (فعل های) خویش متفق اند اندر به جای آوردن غرض صانع کلی از این صنع کلی.

و فعل از جسدهای ما اندر آنچه ما را بر آن قدرت داده اند، بر دو روی پدید آید: یا آن باشد که مفعول ما بدان فعل ذات های ما باشد، یا آن باشد که مفعول ما بدان بیرون از ما باشد. اما آنچه مفعول ما بدان ذات های ما باشد، چو دیدن و شنودن و بوییدن و چشیدن و بسودن است از ما مر چیزها را که این فعل هایی است که ذوات ما بدان مفعول شود، از بهر آنکه چو ما مر چیزی را ببینیم، صورت آن چیز اندر بینایی ما بدان فعل کز ما آید، مر حاست نگرنده ما را از حال خویش بگرداند و آن چیز که ما مر او را ببینیم، به حال خویش بماند و دیگرگونه نشود (بدین فعل کز ما آید.) و هم این است حال فعلی کز ما آید به شنودن، از بهر آنکه چو ما سخنی را بشنویم، آن شنودنی اندر شنوایی ما اثر کند و شنوایی ما از حالی که پیش از آن بر آن باشد، بگردد و آن شنودنی به شنودن ما متغیر نشود. و همین است حال (دیگر) فعل ها که از ما به حواس آید، که بدین فعل ها کز ما آید ذوات ما همی مفعول شود نه چیزی دیگر.

اما آنچه از فعل ما مفعول بدان بیرون از ما باشد، به دو روی باشد: یا به قولی (باشد) که بشنوانیم مر کسی را چیزی که ذات او را بدان مفعول خویش کنیم، یا به فعلی باشد که بکنیم از اشارتی یا صناعتی از صناعات صورتی و جز صورتی. اکنون بنگریم اندر آن فعل که منفعل آن جوهر خاک است و فاعل آن جوهری است که اندر تخم ها و بیخ های نبات است به مشارکت اجسام عالم. و نخست گوییم که آنچه اندر تخم است و نه جسم است جوهر است، از بهر آنکه جوهر جسم بدو مفعول است و فعل اندر جوهر مر عرض را نباشد، بل (که) مر جوهر را باشد که به ذات خویش قایم باشد.

پس گوییم که جهال امت همی گویند که فاعل این صنعت ها خدای است به وحدانیت خویش، و چنان تصور کرده اند که خدای تعالی (به آب) همی خاک (را) تر کند و به آتش همی ایشان را گرم کند و به تخم گندم مر خاک و آب را (همی) گندم گرداند و به خاک همی درخت را بر پای دارد و مر چیزی را از این چیزها هیچ فعلی نیست و این همه فعل ها (همی) خدای کند به فردانیت خویش. و ما گوییم که این اعتقادی فاسد و تصوری بی معنی است، از بهر آنکه اگر چنین بودی که مر هر چیزی را فعلی نداده بودی، مر آهن را به آب نرم کردی و مر خاک را به آتش بیاغشتی، و لیکن این محال است. پس پیدا شد که مر هر چیزی را فعلی است از تقدیر صانع حکیم که مر او را از آن گذشتن نیست. و نیز اگر مر جواهر عالمی را فعل نبودی – فعل قسری – و کسی به آتش خانه کسی بسوختی، بایستی که آن کس بدان فعل گناهکار نبودی و مر آن خانه را خدای سوخته بودی، و اگر کسی کاغذ و شکر کسی را به آب تباه کردی، آن فساد خدای کرده بودی. و اگر این فعل ها بدین چیزها خدای تعالی همی کند، نیز لازم آمدی که خدای تعالی به زبان ما دروغ گوی بودی و به دست های ما دزد بودی و به چشم ما (خاین بودی و به فرج ما زانی بودی. و اگر چنین بودی، بر ما از چنین فعل ها هیچ حرج نبودی و عقوبت بر ما بدین جرم ها که از او آمدی ستم بودی. تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا.)

و چو این سخن زشت و محال است، گوییم که صانع عالم جسم جوهری لطیف است و مر او را با جسم به جوهریت (مشاکلت است و او نه جسم است و فعل از او) اندر جسم پدید آینده است بی آنکه مر آن جوهر را با این جوهر آمیختنی هست یا اندر او فرود آمدنی هست جز این، (بر) مثال فرود آمدن روشنایی اندر جوهر بلور و گذشتن اندر او بی آنکه اندر بلور گشادگی هست یا سوراخی تا نور آفتاب اندر او شود. و حکمای (علم) فلسفه مر آن فعل کلی را کز آن (جوهر) بر عالم مفاض است، به نام طبیعت گفتند. و این جوهر (لطیف) که صانع عالم است، مر هر یکی را از اجسام عالم فعلی داده است که مر آن جسم را از آن فعل گذشتن نیست و اندر هر یکی (از) تخم های نبات و بیخ های آن قوتی نهاده است که آن قوت بر آن مثال که یافته است رونده است. و آراسته شدن شخص های موالید به آثار این فاعلان، بر درستی این قول که ما گفتیم: مر این جوهر لطیف فاعل با آن جوهر کثیف منفعل به جوهریت مجانس است، گواست، از بهر آنکه لطافت ها و آرایش ها اندر جوهر جسم آینده است و همی دانیم که این لطایف و آرایش اندر این جوهر از جوهری دیگر همی آید (عرضی،) و لازم همی شود به حکومت عقل که لطافت و آرایش مر آن جوهر دیگر را ذاتی است نه عرضی.

اکنون بنگریم تا مر این دو جوهر را با یکدیگر مجانستی هست یا نه. پس گوییم که چیزی مر چیزی را یا نجس و مشاکل بود یا ضد و مخالف باشد، و معلوم است که ضد از ضد آرایش و بها و نور نپذیرد، بل (که) ضدان مر یکدیگر را تباه کنند وز یکدیگر بگریزند، و پیداست که جوهر جسم منفعل از آن جوهر لطیف فاعل بر لطافت و آرایش و فواید شنونده است. پس پیدا آمد که میان این دو جوهر مجانست و موالفت است و خدای تعالی از آن برتر است که چیزی مر او را مشاکل و مجانس باشد.

پس مر آن جوهر را که لطیف است و با جسم مجانست دارد، نفس کلی گوییم و اگر کسی مر او را به نامی دیگر گوید، با او به نام مضایقت نکنیم پس از آنکه بداند که او صانع عالم جسم است و (از) جوهر فریشتگان است که به فرمان خدای تعالی کارکنانند. و گوییم که خدای تعالی پدیدآرنده این جوهر لطیف فاعل است که مر او را به دلیل فعل های او توان شناختن به عقل و تمیز و فکرت و تدبیر، و این جوهری است فاعل، چنانکه جسم جوهری است منفعل، و چنانکه این جوهر منفعل آراسته شده است مر پذیرفتن فعل را بی آنکه مر او را خواستی است (اندر آن)، آن جوهر فاعل نیز آراسته است مر پدید آوردن فعل را به خواست و قصد. و این سخنی است به ترازوی عقل سخته و به مکیال عدل پیموده، از بهر آنکه ظاهر است که مر این منفعل را خواست و ناخواست نیست و به ظهور فعل که حاضر است فاعل ثابت است، پس لازم آید که مر فاعل را خواست و ناخواست باشد، از بهر انکه فاعل و منفعل بر دو طرف نقیض ایستاده اند. و چنانکه انفعال دلیل عجز و فرمان برداری است، فعل از فاعل دلیل قدرت و فرمان روانی است، از بهر آنکه عجز و قدرت و فرمان روانی و فرمان برداری که صفت های این دو جوهرند،نیز بر (اطراف) نقیض اند.

و گوییم که جوهر فاعل لطیف است و بسیط و جوهر منفعل کثیف است و مرکب، و این جوهر که فاعل است متکثر است به تکثری که عدد بر آن نیفتد و (آن) جوهر منفعل به تکثر اجزای این جوهر فاعل نیز متکثر است (به) تکثری که زیر عدد است. اعنی در دانه گندم دو جوهر است: یکی لطیف که او فاعل است، و دیگر کثیف که او منفعل است. پس آن جوهر ابداعی که اندر گندم است و لطیف است، اندر جوهر جسم بسیار هزار هم چو آن گندم (بکند که اندر هر یکی از آن دانه ها همان جوهر باشد که اندر آن نخستین گندم بود. پس پیدا آمد کاندر تخم نبات قوتی متکثر است بی نهایت.) و چو آن قوت (بسیارها هم چو خویشتن پدید آورد) که اندر هر یکی نیز قوتی بی نهایت آمد بدین فعل که این جوهر فاعل کرد، بسیاری پدید نیاورد که عدد بر آن افتاد، از بهر آنکه بی نهایت از بی نهایت بیشتر نباشد. و چو حال این است، ظاهر شد کز آن جوهر فاعل که اندر آن دانه بود، بسیاری پدید آمد که عدد بر آن نیفتاد، بل (که) عدد بر آن دانه های شخصی اوفتاد که جوهر منفعل بدان صورت پذیرفت.

پس گوییم که از صانع عالم جسم دو قوت فاعله اندر عالم ظاهر است: یکی قوت نامیه که آن صورتگر اشخاص نبات است با بسیاری انواع آن، و دیگر قوت حسی که آن صورتگر اشخاص حیوان است با بسیاری انواع آن. و هر یکی از این دو فاعل بر آن گماشته است که مر نوع خویش را به زایش نگاه دارند و هر یکی از آن مانند خویش بسیاری پدید آرند به شخص وز آن نگذرند. و این هر دو قوت فاعلانند اندر جسم، وز اثر بر موثر دلیل شاید گرفتن. پس این فاعلان جزوی بدین افعال کز ایشان همی پدید آید، دلیلان اند بر آنکه آن جوهر لطیف کلی که او صانع عالم جسم است، همانندان خویش همی حاصل آرد بدین صنع کلی.

آن گاه گوییم اندر بیان این قول، که اندر عالم جسم که مصنوع کلی است، از مردم شریف تر چیزی پدید نیامده است، لاجرم فعل های او تمام تر از همه فعل هاست بدانچه ذات او به فعل او منفعل است. و دلیل بر درستی این قول آن است که مردم خویشتن را نعت کند بر فعل های ستوده و باز بایستد از فعل های نکوهیده، و آن فاعل که ذات او به فعل او منفعل باشد، آن فعل بر غایت و نهایت باشد و او نزدیک تر مصنوعی باشد به صانع عالم جسم به ترکیب خویش وز جوهر صانع کلی باشد به ذات خویش. و دلیل بر درستی این (قول) آن است که هر چه بر او صنع کلی رونده است، صنع مردم بر قدر جزویت او از آن کل نیز بر او رونده است، چنانکه صنع صانع کلی بر طبایع رونده است بدانچه مر هر یکی را از آن کاری فرموده است به کلیات آن که بر آن همی روند، مردم نیز مر بعض های طبایع را کارها همی فرماید که آن اجزای طبایع از فرمان او نگذرند، چنانکه مر بعضی را از آب اندر گردانیدن آسیاها و دولاب ها و جز آن همی کار فرماید و بارهای گران اندر کشتی ها و عمدها بر پشت آب از جایی به جایی همی برد – و اندر این کار بستن اوست مر اجزای آب و باد را – و مر باد را اندر گردانیدن آسیاها به جای ها و قوی کردن مر آتش را بدو از بهر گداختن گوهرها و پختن و بریان کردن طعام ها و جز آن کار همی فرماید و مر آتش را به بسیار روی ها- با صعبی و گردن کشی او- کار همی فرماید و مر بعض های خاک را اندر بناها و ساختن خشت پخته و سفال و آبگینه و جز آن از او همی به طاعت خویش آرد.

پس بگوییم که چو صنع مردم به صنع صانع عالم نزدیک است، از دو بیرون نیست : یا مردم از صانع عالم اثر است، یا جزو است. و اثر از موثر چنان باشد که دبیری از دبیر و درودگری از دوردگر که ظهور او که از اثر است جز اندر اثر پذیر نباشد- چنانکه دبیری بر کاغذ باشد و درودگری بر چوب- وز اثر فعل نیاید و فعل از مردم ظاهر است. پس درست شد که مردم از صانع عالم اثر نیست. و چو اثر نیست، از او جزو است. و روا نیست که مردم از خدای تعالی که مبدع حق است و با او- عزت قدرته- مر هیچ چیز را اندر صنع او که آن ابداع است مشارکت نیست، جزو باشد. بل (که) واجب است به حکم این مشارکت (که مردم را با صانع عالم جسم است اندر صنع، که مردم از نفس کلی که صانع این عالم است، جزو باشد.)

(و نیز دلیل بر آنکه صانع عالم) جسم نفس کلی است و او جوهری لطیف است که مر او را فعل او شاید دانستن (و او بر جسم) پادشاست و او نه آن فرد احد صمد است که خدای تعالی آن است، آن است که این دو گونه فاعل جزوی که هر یکی از آن به نوع های بسیار متنوع است، اندر عالم ظاهر است : یکی نفس نباتی و دیگر نفس حیوانی. و فعل های این دو نفس برتر از فعل های طبایع است، از بهر آنکه طبایع به فعل های خویش مطیع اند مر این دو نفس را بر تمام کردن مصنوعات به ایشان، چنین که همی بینیم که افلاک و فلکیات و جز آن از طبایع مر آن جوهر فاعل را که اندر دانه گندم یا اندر دانه خرماست به فعل های قسری خویش که دارند- و مر آن را (همی) گروهی طبع گویند- مطیعانند بر تمام کردن فعل های ایشان، به سبب آنکه آن جواهر که اندر دانه هاست اجزای نفس کلی اند و فعل ایشان شریف تر از افعال (طبایع است.) و هم بر این ترتیب آن فاعلان نمایی که فرود از فاعلان حسی اند، به فعل های خویش نیز مطیعانند مر فاعلان حسی را اندر تمام کردن فعل های ایشان. نبینی که نبات ها یاری دهنده اند مر هر حیوانی را کز ایشان بر تمام کردن صورت و به پای داشتن نوع خویش یاری خواهد؟ اعنی اگر مردم گندم را خورد، به صورت مردم شود و مر او را بر افعال مردمی یاری دهد و اگر گاو خوردش، به صورت گاو شود و مر او را به فعل گاوی یاری دهد. و این طاعت کز نبات مر حیوان راست، همان طاعت است کز طبایع مر نبات راست برابر. پس گوییم که مردم غایب صنعت صانع عالم جسم است و بازپسین مصنوعی است، از بهر آنکه صنع اندر او به نهایت رسیده است. و به مثل عالم به کلیت خویش درختی است که مردم بار آن درخت (است) که نه بهتر از او بر درخت چیزی باشد و نه سپس تر از او بر درخت چیزی پدید آید، و مردم نوع الانواع است.

آن گاه گوییم که شرف مر نبات را بر یکدیگر به حکم شرف دو حیوان است که فعل های خاص آن دو حیوان از ایشان (بدان) پدید آید، چنانکه چو مردم را بر اسپ شرفی ظاهر است بدانچه اسپ مر او را مسخر است، و فعل خاص مردم عقل و تمیز است و (فعل) خاص اسپ شتافتن است با بارگران، و آلت پذیرفتن عقل و تمیز مردم را از خوردن گندم قوی شود و قوت بر شتافتن و بار کشیدن مر اسپ را از خوردن جو افزاید، همی دانیم که گندم از جو شریف تر است. و شرف حیوانات بر یکدیگر به پذیرفتن ایشان است مر اخلاق را که مردم ایشان را بر آن دارد، و آن اخلاق از ایشان به طاعت مردم پدید آید. و این شرف نه بدان است اندر حیوان که مردم را از او غذاست و بس- چنانکه اندر نبات است-، بل به وجهی دیگر است. وز بهر آن چنین است که حیوان با مردم اندر جنس است و نبات از ایشان دور است، هر چند که هر دو نوع ها اند مر جنس جسم نفسانی را. پس گوییم که هر حیوانی که مردم را طاعت دارد شریف تر از آن حیوان است که مردم را طاعت ندارد. (و) تفاوت حیوانات مطیع بر یکدیگر به نزدیک مردمان بر اندازه همت های مردمان است اندر آن منافع کز آن گیرند اندر زندگی گذرنده خویش، اعنی (مردم) هست که سوی او گاو عزیزتر از اسپ است و کس هست که منافع او از خر بیشتر از آن است که از اسپ، اما هر حیوانی که خوی (مردم را بیشتر گیرد، سوی مردم قیمتی شود، چو اسپ و باز و یوز و جز آن.)

(و بدین شرح که بکردیم، ظاهر شد کاندر عالم نخست فعل مر طبایع راست که به حرکات طبیعی متحرکند – و هر حرکتی فعلی ناقص باشد به قول حکما – و دیگر فاعل نفس نمایی است که اندر تخم ها و بیخ هاست، و سه دیگر فاعل نفس حسی است کاندر حیوانات و نطفه هاست، و این هر سه فاعل به فعل های خویش مردم را که او را صنع قوی تر است، مطیعانند. و چو حال این است، ظاهر شد که مردم به صانع کلی به غایت نزدیک است، بل که جزوی است از وی بدان برهان که پیش از این گفتیم و بدان نیز که همه مطیعان نفس کلی که او صانع عالم است، مر آن فاعل را مطیعند. و درست کند مر این معنی را قول خدای تعالی بدین آیت که همی گوید: (وسخر لکم الفلک لتجری فی البحر بامره و سخر لکم الانهر و سخر الشمس و القمر دائبین و سخر لکم الیل و النهار). و چو این مصنوعات که فاعلانند، بر این ترتیب که شرح کردیم مر یکدیگر را مطیعانند و مردم یکی است از فاعلان که از جمله مصنوعات است و برتر از صنع او جز صنع صانع کلی صنعی نیست و برتر از او جز صانع کلی صانعی نیست، لازم است از حکم عقل که بر او طاعت صانع کلی واجب است، از بهر آنکه اندر این نبشته الهی همی نماییم مر خردمندان را که بر هر فاعلی که فرود از مردم است، طاعت آن فاعل که فرودتر از اوست به خط آفرینش نبشته است تا به مردم رسیده است که بر حیوان و جز آن طاعت او لازم است و همی دارند، و برتر از این فاعل که مردم است، جز صانع عالم صانعی نیست. پس درست کردیم که بر مردم به خط الهی طاعت صانع عالم نبشته است.)

(و بر عقب این سخن گوییم که طاعت از منفعل باز پسین که آن زمین است مر فاعل باز پسین را که آن اندر تخم نبات است بدان است که مر آن صورت را که او بر آن است بپذیرد و بدان صورت شود. و دیگر طبایع که برتر از خاک اند و مر ایشان را از فعل نصیب است، یاری دهنده اند مر این فاعل نباتی را و به طاعت خویش آورده اند مر آن منفعل باز پسین را. و همین است حال اندر طاعت نبات مر حیوان را که نبات به صورت حیوان شود چو مر او را مطیع شود، و فعل او از او بشود و به فعل حیوان رسد. و چو این ترتیب شناخته شد، گوییم که طاعت مردم صانع عالم را به خاص فعل های او باید. و مردم را دو قوت است که او بدان از دیگر حیوان جداست: یکی علم، و دیگر عمل بدان. پس باید که مردم به علم و عمل مر صانع خویش را طاعت دارد تا به صورت صانع خویش شود و چو از این کالبد جدا شود، فعل او فعل صانع عالم باشد، هم چنانکه چو نفس نمایی مر کالبد خویش را دست بازداشت، فعل او فعل حیوان شد.)

(و هر که اندر این عالم به چشم بصیرت بنگرد، بیند که این عالم عملی است به علم کرده و بشناسد که نفس کلی بدین صنع مر مبدع حق را همی عبادت کند. و چو علت عمل نیاز است و بی نیازی مر نیازمند را از کار کردن به علم حاصل آید، ظاهر است که عمل میانجی است میان نیازمندی و بی نیازی، و هر نیازمندی که دست به کار اندر زند به بی نیازی رسد. پس پیدا شد که صانع عالم از این صنع که همی کند بی نیازی را همی جوید. و چو از این عالم برتر از مردم چیزی همی حاصل نیاید، این حال دلیل است بر آنکه بی نیازی نفس کلی اندر حاصل کردن مردم است، آن مردم از مردم که مر او را با عمل و علم طاعت دارد. و بدین سبب بود که مردم را به طاعت خویش خواند، چنانکه گفت: (یا ایها الناس اعبدوا ربکم الذی خلقکم).

(و نیز دلیل بر آنکه مردم نزدیک تر چیزی است به صانع عالم، آن است که صنعت های او بر مقتضای عقل است و آثار حکمت اندر صنعت های او پیداست، هم چنانکه اندر صنعت صانع پیداست. و چو شرف صنع به حکمت است و حکمت اثر عقل است و صنع مر نفس راست و حکمت مر عقل را، این حال دلیل است بر آنکه عقل از نفس برتر است و شرف نفس به عقل است. و چو از جمله فاعلان که یاد کردیم، هیچ فاعلی از عقل بهره نیافته است مگر مردم، نیز ظاهر شده است که مردم نزدیک تر چیزی است به صانع حکیم، بدان روی کز آنچه شرف صانع عالم بدان است و آن عقل است که شرف نفس بدوست، مردم بهره یافته است. و چو پدید آمد که مردم به غایت نزدیک است به صانع عالم و از جنس اوست و هر چیزی سوی آنچه مر او را جنس و شکل است میل و غایت دارد و با او موانست کند و از مخالفت خویش بپرهیزد، و اندر عقل ثابت شد که خواننده مردم مر مردم را سوی طاعت خویش از جنس اوست و آن نه باری است که احد و صمد و فرد است که هیچ مر او را مثل و کفو نیست، و چو بدانچه نفس مردم بر جملگی چیزهای عالم حاکم است – چه به شناختن مر ذوات طبایع و افعال آن را و چه به طاعت یافتن از چیزهای عالمی-، ظاهر شده است که جوهر مردم جوهر صانع عالم است. و از حکومت عقل واجب است دانستن که صانع عالم مر این هم جوهر خویش را به طاعت خویش همی بدان خواند تا مر او را هم چو خویشتن کند. و در خبر است از رسول مصطفی (ص) که گفت به حکایت از خدای تعالی که مر او را گفت : بگوی مردم را این خبر : یا بنی آدم اطعنی اجعلک مثلی حیا لایموت و عزیزا لایدل و عنیا لایفتقر. قول خدای که همی گوید، قوله : « ومن احسن دینا ممن اسلم وجهه لله و هو محسن و اتبع مله ابراهیم حنیفا و اتخذ الله ابراهیم خلیلا »، دلیل است برآنکه میان دوست گیرنده و دوست گرفته مجانست است. اما سخنی کلی اندر نام «الله» آن است که گوییم : هر مطاعی مر مطیع خویش را چو مطاع فرمان گذار خدای باشد، به منزلت خدای باشد. نبینی که طاعت رسول طاعت خدای است؟ چنانکه همی گوید، قوله : « من یطع الرسول فقد اطاع الله » .)

(ونیز دلیل برآنکه مردم از جوهر صانع عالم است، آن است که مردم از بهر پدید آوردن صنعت های خویش دست افزارها سازد بر مقتضای حکمت که آن دست افزارها بر اختلاف صورت ها و فعل های خویش مر او را اندر حاصل کردن مقصود او طاعت دارند، هم چنانکه این فاعلان که یاد کردیم از طبایع مختلف صورت و فعل و از نفوس نمایی و حسی، مر صانع عالم را اندر این فعل کلی مطیعانند چنانکه خایسک و سندان و سوهان و جز آن مر زرگر را و تیشه و دست اره و پرمه درودگر را مطیعانند. و مر نفس ناطقه را اندر راست کردن این خانه پر دست افزارها که جسد ماست از حواس ظاهر و باطن، نیز دست افزارهاست مختلف صورت و فعل چو معده و امعا و دل و جگر و جز آن که هر یکی از آن اندر ساخته کردن این خانه پر آلت مر او را مطیعند، هم چنانکه کواکب و افلاک اندر راست کردن این خانه پر آلت که عالم است و مر صانع عالم را مطیعند.)

(پس ظاهر کردیم که صانع عالم جسم نفس کلی است، و ما را بر این قول گواهی داد این نفس های جزوی کاندر اجساد است و هر یکی از آن صانع جسدی است. و پیدا کردیم که یاری دهنده مر نفس کلی را بر این صنع عظیم عقل کلی است، و ما را بر این قول همی گواهی دهد استواری و نیکویی مصنوعاتی کز نفس جزوی آید چو مر او را از عقل یاری باشد. و این دلیل هایی است که ما یاد کردیم که مر خردمندان را ظهور آن از این دو چیز است که به ما نزدیک است : یکی زمین، و یکی جسد ما. هر که به چشم خرد اندر آفرینش بنگرد و مر این قول را که گفتیم تامل کند و از این دو گواه نزدیک بر درستی این قول گواهی خواهد، مر آفریدگان خدای را بشناسد وز آن بر وحدانیت خدای نشان یابد، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله : « و فی الارض ایت للموقنین – و فی انفسکم افلا تبصرون ». این قولی مبرهن و شافی است مر اهل بصیرت را. و لله الحمد.)