گنجور

 
ناصرخسرو

(عادت بیشتر از حکمای دین آن بوده است که به آغاز کتاب سخنی اندر توحید گفته اند که یعنی صواب آن است که نخست سخن از خدای گفته شود که نخست اوست. و ما گوییم که بر خردمندان واجب است که سخن بر ترتیب گویند و از آفریدگان سخن آغاز کنند و به آفریدگار رسانندش. و چو همی بیند که نخست مردم را حواس آمد از آفرینش و پس از آن به زمانی دراز محسوسات را به حواس اندر یافت، آن گاه عقل بدو سپس از آن پیوست و حواس مر او را از محسوسات بر معقولات دلیل شد، باید که خردمند نخست سخن اندر محسوسات گوید اندر مصنفات خویش، آن گاه به تدریج مر شنوندگان و خوانندگان را به شناخت توحید رساند. و ما چو اندر این کتاب تا این غایت سخن گفتیم اندر آنچه واجب آمد بر ترتیب آفرینش، صواب آن دیدیم که بر این جایگاه اندر مبدع حق و ابداع و مبدع سخن گوییم و ار او به حجت های عقلی مر قول گروهی را که اختراع و ابداع را منکر شدند و سوی اثبات مبدع حق راه نیافتند- چو مردین حق را از رسول مصطفی (ص) نپذیرفتند و از این پس هواس هلاک کننده خویش رفتند- به قولی مشروح بگوییم و باطل بنماییم، چنانکه موحدان عالم ما را بر درستی آن گواهی دهند. و بر اختصار سخن بگوییم، نه چنانکه پیش از ما مصنفانی گفته اند بی بنیادی استوار و بی استشهادی از اعیان عالمی بر درستی آن و بدان بر ضعفای امت ریاست جسته اند و سخن را به نام های غریب و گفته های بی معنی بیاراسته اند تا متابعان ایشان گمان بردند که این سخنانی سخت بلند است و مر عجز را به نادانستن از آن مقصود گوینده را سوی خویش گرفتند. و این قول مشروح که ما قصد آن کردیم که بگوییم، آن است که گوییم: هر موجودی که در عالم جسمانی است معلول است و هر معلولی به علت خویش پیوسته است و محدث است. پس عالم که معلول است محدث است و مر محدث را قدیم علت است و علت از معلول جدا نشود. و آنچه وجود او به وجود جز او باشد و از او جدا نشود، جفت کرده باشد و مر جفت کرده را جفت کننده لازم آید. و آن جفت کننده که مر علت را با معلول جفت کند، عالی باشد و او فرد احد صمد باشد بی هیچ پیوستگی که مر چیزی را با او باشد، بدانچه مبدع از او اثر باشد و مر اثر را با موثر پیوستگی نباشد.)

(و اکنون به شرح این قول مجمل که گفتیم باز گردیم و سخن اندر این معنی از مردم گوییم، از بهر آنکه بر مردم از آفرینش تکلیف آمده است تا باز جوید از اجزای آفرینش عالم، و آن تکلیف کننده مر او را عقل است که بر او موکل است و همیشه مر او را این تقاضا همی کند و مر او را بر این باز جستن همی دارد. و خدای تعالی همی تهدید کند مر آن کس ها را کز این مهم عظیم غافل باشند، بدین آیت که همی گوید، قوله: (او لم یتفکروا فی انفسهم ما خلق الله السموت و الارض و ما بینهما الا بالحق).

پس گوییم کز معلولات یکی مردم است و علت نزدیک تر او بدو پدر و مادر اوست و علت دورتر او غذاست. و از بهر آن گفتیم که هر مردمی معلول است و پدر و مادر و غذا مر او را علت ها اند که معلول آن باشد که چو مر آن را برگیری او برخیزد و آنچه به برخاستن او چیزی دیگر برخیزد او علت آن دیگر باشد، و پیداست که اگر مادر و پدر نباشند مردم نباشند و اگر غذا نباشد مردم نیز نباشد. و پدر و مادر میانجیان بوده اند میان مردم و میان غذا، از بهر آنکه این علت – یعنی غذا – از او دور بوده است به سبب ضعیفی او از پذیرفتن آن، تا چو به میانجی پدر و مادر بدان نزدیک شد، بدو قوی گشت و به علت خویش پیوست، اعنی غذا را بی میانجی بتوانست پذیرفتن، آن گاه از میانجیان بی نیاز شد. و غذا که او علت مردم است معلول طبایع است، از بهر آنکه اگر طبایع برخیزد نبات برخیزد و غذا نبات است مر حیوان را. و طبایع نیز معلول است، از بهر آنکه مفردات آن از گرمی و سردی و تری و خشکی علت اند مر طبایع را و اگر این مفردات برخیزد مر طبایع را وجود نماند.)

(و اکنون گوییم که پدید آوردیم که مردم و پدر و مادرش و غذاش و طبایع همه معلولاتند، از بهر آنکه وجود معلول به وجود علت خویش باشد و پیداست که وجود مردم به وجود پدر و مادر اوست و وجود پدر و مادرش به وجود غذاست و وجود غذا به وجود نبات است و وجود نبات به وجود طبایع است و وجود طبایع به اجتماع مفردات است با بردارنده آن، ونه مر مفردات طبایع را به ذوات خویش بی آن حامل خویش وجود است و نه مر آن حامل مفردات را بی مفردات وجود است. پس گوییم که چاره ای نیست از پدیدآرنده ای مر این نا پدیدان را و از جفت کننده ای مر این جداان را، تا چو جفت گشتند، آن برگیرنده مفردات که مر آن را هیولی گویند بدیشان پیدا شد به ذات خویش و موصوف گشت چو صفات را بیافت و این مفردات به یاری او – بل که به پذیرایی او – فعل های خویش را پدید آوردند.)

(پس گوییم که جفت گشتن این چهار مفرد با این حامل که یاد کردیم، آغاز حدث بود. و گواهی داد ما را بر درستی این قول، گشتن این مفردات بر این چیز که برگیرنده ایشان است از حالی به حالی، چنانکه گرم ها سرد همی شود و سردها گرم همی شود و خشک ها تر همی شود و ترها خشک همی شود تا همان برگیرنده که نام او آتش است، به وقتی دیگر همی نام او آب باشد، و گشتن حال چیز بر حدث او گواه باشد. پس ظاهر کردیم که طبایع مرکبات با مفردات و برگیرنده ایشان همه محدثانند. آن گاه گوییم که این طبایع – که او چیزی نیست مگر این صورت ها و برگیرنده آن و مر هر یکی را از این چیزها که علت های وجود طبایع اند به ذات خویش قیام نیست – روا نباشد که فرازآرنده یکدیگر باشند، از بهر آنکه اگر چنین باشد روا باشد مر چیزی را که به ذات خویش قایم نباشد فعل باشد و این محال است. و چو طبایع معلول است که مر علت های او را به ذات خویش قیام نیست و این معلول حاضر است، چاره ای نیست از آنکه مر این صفت ها را با این موصوف فراز آرنده ای است که محدث از او پدید آمده باشد.)

(و اکنون باز جوییم از علت این محدث باز جستنی تمام، و به سبب این باز جستن باز گردیم به مردم که او معلول است و ما سخن را بدین جای از او رسانیدیم. و گوییم که مردم معلول است و علت او نیز نفس است که گرد آرنده و نگاه دارنده مر طبایع را اوست اندر جسد مردم، و نفس مر جسد را به منزلت صورت است مر هیولی را. و گواهی دهد ما را بر درستی این دعوی، ظاهر شدن جسد مردم از نفس چو ظاهر شدن هیولی به صورت، و ظاهر شدن افعال نفس از راه جسد چو ظاهر شدن افعال صورت های مفردات از راه هیولی، و شرف جسد به نفس چو شرف هیولی است به صورت. پس گوییم که فراز آمدن این صورت های مفردات از گرمی و سردی و تری و خشکی با این برگیرنده ایشان که هیولی نام است تا طبایع از آن هستی یافته است و صورت عالم بر طبایع بایستاده است به فعل نفس است، و آن نفس کلی است که نفس انسانی اندر عالم اجزای اوست. و گواهی دهد ما را بر درستی این قول، فراز آمدن لطایف بر این طبایع و پذیرفتن ایشان اندر آن فراز آمدن مر صورت های دیگر را پس از آن صورت پیشین اندر جسد ما که صورت او بر این لطایف طبایع بر مثال صورت عالم است بر طبایع کلی و فعل این نفس جزوی کاندر ماست، اعنی که چو همی بینیم از فعل این نفس جزوی که مر این طبایع درشت تیره بی حس را همی مصفا کند و از او چندین گونه آلت همی سازد کاندر جسد ماست که مر هر یکی را از آن صورتی و فعلی دیگر است – چو دل و جگر و جز آن و چو گوشت و استخوان و جز آن – کز این صورت ها و فعل ها مر طبایع بسایط را هیچ نیست و مر جسد را با این ترکیب عجیب همی حس دهد، و چو این نفس جزوی که صانع این جسد بر شگفتی اوست، دست از این مصنوع که جسد است باز دارد، مر این جسد را از این صورت ها و فعل ها و لطافت ها هیچ چیز نماند، بل که بدان اصول بازگردد که نفس جزوی مر او را از آن جدا کرده باشد. و چو عقل پرورده شده باشد به علم حقایق، بداند که این فراز آورده ها از آن اصل ها بود و بدان بازگشت. این حال ما را همی گواهی دهد که مر این طبایع را از مفردات و برگیرنده آن نفس کلی فراز آورده است و از آن مر صفوت ها را و لطافت ها را جدا کرده است و از آن آلت ساخته است مر این صنعت را، و آن آلت مر او را افلاک و نجوم است تا بدان آلت بر باقی فعل های طبایع کار همی کند. و اگر نفس کلی از این مصنوع که عالم است دست باز دارد، همگی این صورت ها از صورت پذیر جدا شوند و مر طبایع را هستی نماند، هم چنانکه به دست باز داشتن نفس جزوی هستی آن مصنوع که او ساخته بود برخاست.)

(و اگر کسی گوید: چو نفس جزوی دست از این مصنوع جزوی بازداشت صورت های او از این مصنوع برخاست که این نفس مر آن را بر آن اصول نهاده بود و اصل ها همی به طبایع باز گردد، پس چو این نفس کلی دست از این مصنوع کلی باز دارد واجب آید که مفردات طبایع و برگیرنده آن از یکدیگر جدا شوند و به حال جدایی بایستند،) جواب ما مر او را این است که گوییم: گرمی و سردی و خشکی و تری و صفت ها اند و صفت را بی موصوف به ذات خویش ( وجود و قیام) نیست، و آنچه مر او را همی هیولی گویند و مر صفت ها را او بر گرفته است، وجود او بدین صفت هاست و بی این صفت ها مر او را نیز به ذات خویش (قیام نیست). و حجت معقول بر درستی این قول آن است که گوییم: خردمند را معلوم است که آنچه او مر گرمی را پذیرد گرم نباشد، از بهر آنکه اگر خود گرم بودی، مر گرمی خود پذیرفته بودی و بایستی که مر آن را نپذیرفتی، و هم چنین آنچه مر سردی را پذیرد (نیز) سرد نباشد. و همین است سخن اندر پذیرنده خشکی و تری. و چو ما جوهری ثابت کردیم که آن پذیرنده این مفردات بوده است به آغاز حدث، واجب آید که آن جوهر با ذات خویش نه گرم بوده باشد نه سرد و نه خشک و نه تر، تا مر این صفات مختلف را و متضاد را بپذیرفته است. و عقل مر چیز (را) به صفت او ثابت کند و آنچه مر او را هیچ صفت نباشد، ناموجود باشد. و اگر کسی گوید: مر نفس را از این صفت ها چیزی نیست و او موجود است، گوییم که وجود او به ظهور فعل او ثابت است و (مر) جوهر منفعل را وجود او به صفات اوست که بر ذات او باشد، و آنچه صفات از او منتفی باشد آن چیز به ذات خویش قایم نباشد البته. پس ظاهر کردیم که علت هستی طبایع اندر جسدهای ما نفس جزوی است و مر نیست شدن آن (را به دست باز داشتن نفس از او) بر آن گواه آوردیم.

و اکنون گوییم که چنانکه وجود این کار پذیر که جسم است بدین کارکن است که نفس است، وجود فعل نفس نیز به وجود این فعل پذیر است و اگر مر نفس را فعل نباشد او نفس نباشد و وجودش نباشد، چنانکه پیش از این بیان کردیم. (پس درست کردیم) که این دو چیز علت و معلولند و از یکدیگر جدا نشوند البته.

آن گاه گوییم که اندر این موضوع کلی که عالم است آثار حکمت است. و فعل جز حکمت است، از بهر آنکه فعل بی حکمت بسیار است، و شرف عمل به حکمت است. پس واجب آید از این ترتیب که شرف خداوند فعل به خداوندحکمت باشد. و مر فعل را که او شرف پذیر است خداوندی یافتیم و آن نفس است. پس لازم آید که مر این شرف را که او حکمت است نیز خداوندی باشد و ما مر آن خداوند حکمت را عقل گوییم. پس پیدا شد که شرف نفس به عقل است. و آن چیز که شرف او به چیزی دیگر باشد، آن چیز تمام کننده او باشد و آنچه او مر چیزی دیگر را تمام کننده باشد، او علت آن چیز باشد. و چو عقل تمام کننده نفس است، پیدا آمد که عقل علت نفس است. و نفس معلول عقل است بدانچه از او شرف پذیر است و بدو تمام شونده است، هم چنان که جسم که او معلول نفس است (از او) شرف پذیرنده و تمام شونده است.

و گواهی بر جوهریت عقل و تمامی و شرف او بر تمام کردن او مر نفس را، از آفرینش خواهیم بدانچه گوییم: هر تمامی را بر ناقص شرف است و تمام شدن ناقص نباشد جز به تمامی دیگر – یعنی آن دیگر جز ذات ناقص باشد – و شرف نفس مردم بر هرچه موجود است اندر عالم ظاهر است، پس او تمام تر از دیگر چیزهای عالم است. و شرف نفس مردم بر دیگر چیزها بدان است که (او) مر عقل را پذیرنده است، پس اگر درست است که آنچه مر عقل را پذیرنده است تمام تر از دیگر چیزهاست و جوهر است، پس عقل که او مر تمام تری را از یاران خویش شرف دهنده است جوهرتر از او باشد، و محال باشد که شرف پذیر جوهر باشد و شرف دهنده عرض باشد. پس ظاهر کردیم که عقل جوهر است و علت نفس است.

و علت همه علت ها اوست و برتر از او علتی نیست. و گواهی خواهیم بر درستی این دعوی از آفرینش این معلول که مردم است و ما مر این سخن را از او آغاز کرده ایم. و گوییم که مردم جسد است ونفس و تمامی جسد او به نفس است، از بهر آنکه جسد با نفس به غایت تمامی باشد و مر جسد را پس از آنکه نفس بدو پیوسته باشد نیز زیادتی ممکن نیست. و ظهور فعل نفس او به جسد اوست، و دلیل بر وجود (نفس ظهور فعل اوست) از راه جسد، و فعل به حکمت تمام تر از فعل بی حکمت است. پس تمام کننده فعل چیزی که بر وجود او فعل او دلیل است، تمام کننده ( چیز) باشد. پس تمام کننده نفس عقل است. و پس از آنکه عقل به نفس متحد شد نیز مر نفس را زیادتی ممکن نیست پذیرفتن و نیز اندر (اینکه او) شریف تر از معلولات عالم است و آن مردم است، جز این سه چیز دیگر چیزی نیست. و چو مردم به عقل رسید تمام شد، و هر چیزی که (اندر این) عالم پدید آید به آخر تمام شدن او اندر او چیزی پدید آید که وجود او از آن بوده باشد – چنانکه مر هر درختی و نباتی که پدید آید به آخر تمامی او تخم حاصل شود که پدید آمدن آن درخت و نبات از او بوده باشد – و چو بر این درخت که مردم است به آخر عقل حاصل آید و پس از آن بر این درخت که شریف تر موجودی است از موجودات عالم نیز چیزی پدید نیاید، دانستیم که علت عالم به آغاز عقل بوده است و دیگر علت ها همه فرود این علت است.

و چو هر علتی به معلول خویش پیوسته است و فعل از هر علتی اندر معلول او پدید آینده است و اگر آن معلول نباشد مر علت او را فعل نباشد و اگر مر علت را فعل نباشد او خود علت نباشد، مر علت (را) پدید آوردن فعل خویش اندر معلول خویش خاصیت باشد. و خاصیت اندر هر چیز هست کننده آن چیز باشد و چو چیزی به خاصیتی مخصوص باشد، مر او (را) مخصصی لازم آید، پس مر علت را علت کننده ای که آن مخصص اوست ثابت کردیم، و آن عال باشد – اعنی سازنده علت و دهنده علتی مر علت را – و آن عال مبدع حق است که او پدیدآرنده این علت همه علت هاست – که عقل است – نه از چیزی. و چو عال به حکم عقل لازم است، واجب نیاید که مر او را اختصاصی باشد البته، بل (که) او بخشنده خاصیت ها باشد مر علت ها را.

و دلیل بر درستی این قول که گفتیم: مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورده است، آن است که گوییم: آنچه پدید آمدن او از چیزی دیگر باشد معلول باشد، پس واجب آید که آنچه او نه معلول باشد نه از چیزی پدید آمده باشد، و ما درست کردیم که عقل معلول نیست بدانچه مر او را از چیزی تمام شدن نیست، بل که او تمام کننده فاعل کلی است. پس ظاهر کردیم که مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورد. و آنچه از چیزی (دیگر) نباشد، مر او را به چیزی بازگشتن نباشد (به فساد و آنچه او را فساد نباشد) ازلی باشد. پس عقل ازلی است. و اگر کسی گوید: چو همی گویی که مبدع حق مر عقل را پدید آورد، گفته باشی که عقل محدث است، باز چرا (همی) گویی که عقل ازلی است؟ که این دو سخن متناقض اند، جواب ما مر او را آن است که گوییم: درست است سوی خرد که آنچه وجود او از چیزی دیگر است (محدث است و ما ثابت کردیم که وجود عقل از چیزی دیگر نیست، پس از عکس قیاس چو محدث آن باشد که وجود او از چیزی دیگر باشد) ازلی آن باشد که وجود او از چیزی دیگر نباشد. پس اگر روا باشد که آنچه وجود (او) از چیزی دیگر نباشد ازلی نباشد، نیز روا باشد که آنچه وجود او از چیزی دیگر باشد محدث نباشد، و لیکن این چنان باشد که محدث ازلی باشد و ازلی محدث باشد. و اگر این محال است، آنچه (ما) گفتیم حق است. و این غلط مر آن کس ها را اوفتد که روحانیات را زیر زمان گمان برند، و لطایف از زمان برتر است. پس پدید آرنده لطایف را چگونه به زیر زمان شاید گفتن؟ و ظن نادانان چنان است که خدای تعالی (ازلی است و این محال است، از بهر آنکه ازلی آن است که مر او را باز به ازل خوانند و آنچه مر او را باز خوانند به چیزی و نسبت او سوی چیزی باشد خدای نباشد. و ازل اثبات وحدت خدای است که) عقل را همی بدان باز باید خواندن، و ازلیت آن معنی (است) که ازلی را ثبوت بدوست و (آن ابداع است. و آنکه میان ازل) و ازلیت و ازلی فرق نداند کردن، این معنی را اندر نیابد.

و اکنون که اثبات مبدع حق کردیم و گفتیم که مبدع (اول عقل است،) گوییم که ابداع صنع مبدع حق است. و مر آن را گروهی از حکما امر گفتند و گروهی ارادت گفتند. (و) اندر این صنع مر مبدعات و مخلوقات را (شرکتی) نیست و آن یکی بود و دیگر نباشد مر او را و پیش از آن چیزی نبود و سپس از آن، جز آن. و آنچه اندر آن بود از بودنی ها چیزی نباشد، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : (وما امرنا الا وحده کلمح بالبصر).

وز بهر آن گفتیم که بر ابداع مر عقل را اطلاع نیست که عاقل نتواند توهم کردن که چیزی نه از چیزی چگونه شاید کردن و مر چیزی را از چیزی دیگر کردن منکر نشود. وز بهر آن چنین است که چیزی نه از چیزی کردن ابداع است و آن برتر از عقل است. و گروهی گویند که ابداع علت عقل است، علتی که با او یک چیز گشته است – چو نور (که) با قرص آفتاب یک چیز است - ، و لیکن ما سخن بی برهان نگوییم و ما دانیم که قرص آفتاب شکل گرد دارد و روشنایی (را) شکل نباشد که شکل مر جسم را باشد و روشنایی شکل نپذیرد به ذات خویش مگر بر چیزی دیگر. پس گوییم که ابداع از یک صنع است که مر او را دویی نیست و نبود و نباشد، و مر آن را ارادت به حقیقت نشاید گفتن، از بهر آنکه ارادت میانجی باشد به میان مرید و مراد، و چو مراد نبود، (چه) گوییم که ارادت بر چه افتاد؟ و نیز مر آن را جز بر سبیل مجاز امر نشاید گفتن، از بهر آنکه امر فرمان باشد و فرمان از فرماینده بر فرمان بردار باشد، و چو فرمان بردار نبود، چه گوییم که فرمان بر چه چیز کرد و داد؟ پس (آن) صنع مبدع حق است و عقل به ذات مبدع است و نخستین موجود است و علت همه علت هاست، چنین که برهان بر آن نمودیم.

(و) بازگشت مردم به عقل است و شمار بر او به سبب عقل واجب شده است. نبینی که مر دیگر جانوران را کز عقل نصیب ندارند، شمار وعده نکرده است؟ و نفس معلول عقل است و ثبات هر معلولی به علت خویش است و ثبات نفوس جزوی به نفس کلی است، پس (مر) نفوس جزوی را بازگشت به کل خویش است و مر آن کل را بازگشت به عقل است که هست است، از بهر آن گفت خدای تعالی (،قوله) : (ان الینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم). و ایشان درجات اند سوی خدای تعالی. نبینی که خدای تعالی مر گرویدگان خویش را همی گوید که درجات هستند بر نزدیک خدای تعالی بدین آیت (، قوله) : ( هم درجت عند الله و الله بصیر بما یعملون) ؟ و هر که مر درجات خدای را از روحانیات و جسمانیات بشناسد، به علم توحید از ثواب ابدی نصیب یابد، و هر که بر جسم بایستد و جز جسم را صورت نتواند کردن و مر خدای را – سبحانه و تعالی – روحانی گمان برد، مشرک باشد و جای او آتش جاویدی باشد. و این خواستیم که بگوییم. (و) لله الحمد.