گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصرخسرو

در آن شهر مردی بود که وی را ابوالعلاء معری می‌گفتند، نابینا بود و رییس شهر او بود، نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان، و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود، گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود، نیم من نان جوین را به نُه گرده کرده، شبانه روز به گرده‌ای قناعت کند و جز آن هیچ نخورد، و من این معنی شنیدم که درِ سرای باز نهاده است و نواب و ملازمان او کار شهر می‌سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند، و وی نعمت خویش از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر قائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر و ادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقّرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را «الفصول و الغایات» نام نهاده، و سخن‌ها آورده است مرموز و مثل‌ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک، و نیز آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب به معارضهٔ قرآن کرده‌ای، و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف نزد وی ادب و شعر خوانند، و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی اینهمه مال و نعمت ترا داده است، چه سبب‌ست که مردم را می‌دهی و خویشتن نمی خوری؟ جواب داد که مرا بیش از این نیست که می‌خورم، و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.