گنجور

 
ناصرخسرو

ای مانده به کوری و تنگ حالی

بر من ز چه همواره بد سگالی

از کار تو دانی که بی‌گناهم

هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟

زیرا که منم زر و تو سفالی

از جهل که آن ملک توست، جانم

چون جان تؤست از علوم خالی

نالیدنت از جهل خویش باید

از حجت بیچاره چند نالی؟

از مال مرا چیزهاست بهتر

چون دشمن من تو ز بهر مالی؟

فضل و خرد و مال گرد ناید

با زرق و خرافات و بدفعالی

هرچند که من چون درخت خرما

پر بارم و تو چون شکسته نالی

این حکم خدای است رفته بر ما

او بار خدای است و ما موالی

هرچند که پشم است اصل هردو

بسیار به است از پلاس قالی

گر تو به قفا با درفش کوشی

دانی که علی حال بر محالی

آن به که چو چیز محال جوید

اندیشهٔ تو گوش او بمالی

برتر مشو از حد و نه فروتر

هش‌دار و مقصر مباش و غالی

بر پایگه خویش اگر نباشی

جز رنج نبینی و جز نکالی

بنده چو خداوند خود نباشد

بر چیز زوالی چو لایزالی

هرچند که نیکو و نرم باشد

بر سر ننهد هیچ کس نهالی

هرچند که سیم‌اند پاک هردو

بهتر ز حرامی بود حلالی

نوروز به از مهرگان اگرچه

هردو دو زمانند اعتدالی

ای گشته به درگاه میر چاکر

دعوی چه کنی خیره در معالی؟

دنیا چو رهی پیش من عیال است

تو پیش یکی چون رهی عیالی

گردن ندهد جز مر اهل دین را

این زال فریبندهٔ زوالی

دانا چو تو را پیش میر بیند

داند که تو بدبخت بر ضلالی

چون خویشتنی را رهی شده‌ستی

از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی

همواره دوان و در قفای شاهی

گوئی که مگر شاه را قذالی

مر باز جهان را به تن تذروی

مر یوز طمع را به دل غزالی

هر سر که کشید از رشی که هستی

وز پر طمعی نرم چون دوالی

گاهی به کشاکش دری و گاهی

بی‌کار که گوئی یکی جوالی

بر مذهب و بر رای میزبانی

بر خویشتن از ناکسی وبالی

وز سست لگامی و بیقراری

مر تیرک و مر ناک را مثالی

با باد جنوبی سوی جنوبی

با باد شمالی سوی شمالی

در دیگ خرافات کفچلیزی

در آینهٔ ناکسی خیالی

در مجلس با رود ساز و ساقی

تا وقت سحر مانده در جدالی

بر منبر شبگیر و بامدادان

با اخبرنائی و قال قالی

در مسجد دل‌تنگی و ملولی

در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی

در فحش و خرافات عندلیبی

در حجت و آیات گنگ و لالی

بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی

زیرا که عدوی رسول و آلی

گوئی که مسلمانم و ندیدی

هرگز تو مر اسلام را حوالی

تو روی محمد چگونه بینی

چون دشمن آلی ز بد خصالی

تا فعل تو این است وز نحوست

با دشمن آل نبی همالی

ای شاخ درخت ز قوم دوزخ

آن دان که نوالی اگر نوالی

جز سر به نگون قعر دوزخ

منحوس و نگون و بدنهالی

اکنون کن از آتش حذر که اکنون

بر چشمهٔ آب خوش زلالی

گر روی به آل پیمبر آری

از چاه برآئی به چرخ عالی

قارون شوی ار چند در سؤالی

خورشید شوی گرچه تو هلالی

امروز همی از سؤال نالی

وان روز بنالی ز بی‌سالی

آزاد شوی چون الف اگر چند

امروز به زیر طمع چو دالی