گنجور

 
ناصر بخارایی

خطاب کرد مرا وقت صبح، کای ناصر

چرا چو ثابته ساکن شدی ز سیّاری؟

پس از خجالت بسیار سر بر آوردم

بگفتم از سبب مفلسی و بیماری

بگفت چارهٔ این کار سخت آسان است

همیشه چارهٔ بیچارگان کند باری

برو به سُدّهٔ صاحب نصاب عقل و هنر

که هرکه سر نهد آنجا کند کلُه داری

معین حق، شرف‌الدین که خاک سُدهٔ او

شرف دهد به مقیمان قصر زنگاری

مربی علما، عالم معالم دین

که نیست دانش او مختصر ز بسیاری

زحل که حارس حصن حصین گردون است

ز رأی روشنش آموخت حزم و بیداری

غبار موکب او سرمهٔ سپاهان است

که داد روشنی چشم تیره و تاری

حساب عمر شما در زمانه چندان باد

که فاضل آید از او هر عدد که بشماری