گنجور

 
ناصر بخارایی

زلف سیاهت پیش رخ، هندو به مهتاب اندرست

در آب دیده روی من، چون زر به سیماب اندرست

در دور چشم کافرت، گویا مسلمانی نماند

کان مست جادو بی‌خبر، خفته به محراب اندرست

هر گه شود روی دلت، یک ذره از ما تافته

هر دل که یابد سوزدش، آهن که در آب اندرست

چشم تو ما را بی‌گنه، گه می‌کُشد، گه می‌کَشد

او می‌نداند قدر ما، آری سرش خواب اندرست

باشد که از خاک درت، باد عنایت در رسد

کین مردم چشمم مرا، کشتی به غرقاب اندرست

دل را که خون شد ره دهم، در دیده بهر روشنی

کامشب ز عکس روی تو، مه چشمهٔ آب اندرست

هجر تو ناصر را خنک،‌ در بستر اندازد ولی

بر یاد خط سبز تو، بر فرش سنجاب اندرست