سپهر حسن را دانم که ماهی
ندانم حد ماهیات کماهی
تو چون ماهی و گردد عکس رویت
بگرد چشمهٔ چشمم چو ماهی
اگر راز تو دل پوشیده دارد
به خون دل دهد چشمم گواهی
جدا از دانهٔ خال تو چون کاه
تنم برباد رفت از عمر کاهی
قدت همچو قلم بر مه خط آرد
مرکب شد سپیدی و سیاهی
مرا آبی ده از چاه زنخدان
همین باشد غرض آبی و چاهی
سپه بر دل کشد چشمت ز مژگان
سیه چشمند ترکان سپاهی
ببین در وقت کشتن رقت شمع
دلیل روشن است از بیگناهی
ز ناصر گر بود دلخواه تو جان
فدای جان تو باد آنچه خواهی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به راه اندر همی شد شاهراهی
رسید او تا به نزد پادشاهی
زُدوده گردد از زنگِ تباهی
به چشمش خوار گردد شاه و شاهی
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت
که این دنیا نمیارزد بکاهی
نگارینا نرستی ز آب و در آب
سبک رفتاری و نیکو شناهی
بلی تو ماهی سیمی و هرگز
نترسد در میان آب ماهی
کنارم آبگیری هست و در وی
[...]
زهی بگرفته از مه تا به ماهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.