گنجور

 
ناصر بخارایی

شب فراق تو دارم به ناله همدمیئی

به روز هجر کنم با غم تو محرمیئی

تو لذت غم عشق از دل بلاکش پرس

که تا نمرد ز غصه نیافت بی غمیئی

چرا به گرد درت ره نمی‌دهد دل را

که هیچ از سگ کوی تو نیستش کمیئی

کسان ز بهر پری بو نهند بر آتش

دل من است بر آتش برای آدمیئی

مرا ز عشق تو در دل جراحتی‌ست کهنه

که درد تو کند آن را مدام مرهمیئی

همیشه در خم ابروی توست چشم سیاه

چنانکه هندوی دزدی نشسته در کمیئی

به خدمتت برسد گر بقا بود ناصر

بنای عمر ندارد دریغ محکمیئی