گنجور

 
ناصر بخارایی

درمان درد عاشقی پرسیدم از صاحبدلی

گفتا که چاره عشق را، صبر است یا آوارگی

چون خاک بودم بر درت، عمری ملازم آن زمان

منزل به منزب می‌روم، چون ماه در سیارگی

بی من تو خود با دیگران، می‌نوشی و عشرت کنی

باری منم در هجر تو، افتاده در خونخوارگی

دیشت نمودی رخ به مه، مه را ز غم دل پاره شد

تا چند خواهد بودنت این شوخی و مه‌پارگی

گر پرده برداری ز رخ روشن شود عالم ولی

همچون مگس گرد شکر غوغا کند نظارگی

هر بار در موج بلا ناصر همی‌زد دست و پا

اکنون نمی‌داند دوا، چون غرقه شد یکبارگی