گنجور

 
ناصر بخارایی

رند و قلندر شدم از سر دیوانگی

کمترم از خاک ره بر در دیوانگی

جامهٔ صاحبدلان جمله بپوشید دل

هیچ لباسی نیافت در خور دیوانگی

بگذرد از نیک و بد، مست شود تا ابد

هر که دمادم خورد ساغر دیوانگی

کیست که او را رسد در دو جهان درس عشق

آنکه بخواند تمام دفتر دیوانگی

بحر جنون موج زد کشتی هستی ربود

مایهٔ توحید گشت گوهر دیوانگی

در زر و یاقوت شد تاح سر خسروان

خشت سر خم بود افسر دیوانگی

زیور و زینت بود پایهٔ حسن بتان

دلق به هم بر زدست زیور دیوانگی

وصل تو روزی نبود ناصر شوریده را

خاک قدوم تو باد بر سر دیوانگی