گنجور

 
ناصر بخارایی

لطف بود که سهو من، بینی و خط بر او کشی

چون خط مشکبار خود، خط مرا نکو کشی

خون هزار بی گنه، ریخته‌ای به هر مژه

چند سپاه فتنه را، دو صفه رو به رو کشی

ور ز بلندی فلک، مهر مفاخرت کند

دست به جیب او زنی، سوی زمین فروکشی

من چو گل از هوای تو، جامهٔ صبر می‌درم

غنچه صفت چرا ز من، پرده به پیش رو کشی

می‌روم از جهان اگر، درد سریست از منت

حیف بود برای ما، طعنهٔ پندگوی کشی

مشک سیاه رو شود، هندوی خاک پای تو

گر تو ز چین زلف خود، حلقه به گوش او کشی

زود که کاسهٔ سرت، جام جهان شود

ناصر اگر به پای خم، بر سر خود سبو کشی