گنجور

 
ناصر بخارایی

نیازی می‌کنم با بی‌نیازی

که از من جان شیرین وز تو نازی

چه نالم چون رباب از گوشمالت

منم بنده، توئی بنده‌نوازی

ببازم پیش بالای تو جان را

که تا در عشق بازم راست‌بازی

اگر تو می‌‌کُشی از ناز ما را

ندارم من به غیر از تو نیازی

دل من جانب دلبر گرفته است

بدان بیگانه نتوان گفت رازی

بیا ای آیت رحمت که ناصر

همی‌خواند تو را در هر نمازی